پرسش سی و دوم: اگر پرسندهای پرسید که قبل آدم صفیالله بر این زمین باشندهای
بود یا نبود و گویندهای سخن گفت یا نگفت پاسخ چیست؟
پاسخ آن باشد که بلی بودند باشندگان و برفتند.
و باشندگان دیگر بیامدند و ایشان نیز برفتند و باز باشندگان دیگر و هم نیست گشتند
تا دور به آدمِ صفی رسید. و آن را تفصیلی هست. بدان که آخرین ایشان امتی بودند معروف
به قهصیان. و این قهصیان اولاد قهص بودند چنان که ما آدمیان اولاد آدمیم. نقل است
که طویلالاذن بودند و باریکقد و سریعالذهن بودند و سرخچشم و زن و مرد ایشان
طاس بودند. و اگرچه در بدایت کارشان اللّه شناس بودند، آخرالامر پرستش اراکنه
کردند لعنهم الله اجمعین. و سفک
دماء نمودند و بسیار بدیهای دیگر. قوله الحق و اذ قال ربک للملائکة انّی جائل فی الارض خلیفة قالوا اتجعل فیها
من یفسد فیها و یسفک الدّماء و نحن نسبّح بحمدک و نقّدس لک قال انّی اعلم ما لا
تعلمون و میل حق تعالی بر آن قرار گرفت که
نسل این امت را براندازد. و آب را فرمود که ایشان را سیراب نکند. و طعام را گفت که
ایشان را سیر نسازد. و ملول و کمخرد گشتند. و فلک را فرمود تا بر ایشان شتاب کرد
و اکثرشان فرتوت گشتند. و آنگاه عذابکاران را به زمین فرستاد و در زمین زلزله
افکندند و مساجد ایشان را ویران ساختند و با ایشان چنان کردند که ذکر آن ناکردن به
صواب نزدیکتر باشد. اراکنه را خوف در دل افتاد و گفتند دیر نباشد که الله همهی
مؤمنان را هلاک سازد و اگر ایشان هلاک گردند دیگر کسی نام ما را به یاد نیاورد. و
بر آن شدند تا از قهصیان یکی را زنده نگه دارند. و از ایشان زنی را ربودند و به
ولایت ارّان بردند و در جبال آن ناحیه مخفی کردند. و آن زن نامش سِتی
برستات بود و با کاهنان آن امت خفت و خیز مینمود. اراکنه وی را بدان
جبال بردند و در درّهای بر وی ظاهر گشتند و بدو گفتند زودا که گزمگان اللّه جمیع
مؤمنان را از میان بردارند و ما را بیم در دل افتاد و تو را ربودیم و بدین ناحیت
آوردیم تا از گزند ایشان محفوظ باشی. پس صورت آن کاهنانِ ما را که با ایشان خفتوخیز
کردهای از یاد ببر و نام ما را به خاطر بسپار. ما تو را از چشم گزمگان پنهان
داریم و تو چند صباحی در این مکان صبر پیشه ساز و عبادتِ ما کن تا ما
باقی کارها راست کنیم. و آنگاه در گوش وی سخنی گفتند و ستی برستات بدان سخن به
بادی بدل شد و در آن جبال وزیدن گرفت. و عذابکاران جمیع آن ملحدان را کشتند و
هرچه در زمین گشتند از ایشان بیش نیافتند و به حضرت رفته خداوند را گفتند که ما
نسل ایشان را برانداختیم. آنگاه خداوند گل آدم را که بسرشته بود برگرفت و در گوش
وی سخن گفت و در تن وی محبّت انداخت و از استخوانهای وی جفت وی سیّده حوا را
بتراشید و ایشان را در جنت جای داد. و در جنت جماع کردند و سیّده حوا به نخستزادهی
آدم آبستن شد. و آنگاه آن بزه را که شنیدهای کردند و خداوند آن جنت را در نظر
ایشان بیابانی کرد که امروز آن را بادیةالشام خوانند. و در آن بیابان نخستینِ
اولاد ایشان زاده شد و وی را قابیل نامیدند چراکه نطفهی وی را قبل آن بزه بسته
بودند. و آدم سنگی برداشت و قلفهی قابیل را بدان ببرید و این قابیل اول کس بود که
در این عالم مختون گردید. و سیّده حوا آن قلفه را نزد خود نگاه داشت و از آن دختری
در وجود آمد. و سالی بگذشت و آدم از نو با سیّده حوا جمع گشت و هابیل زاده شد. و
چندی ببودند و قابیل گفت من به این دختر عاشق گشتهام و باید که با وی جماع کنم.
هابیل گفت نه که من نیز طالب اویم. قابیل گفت الّا که مرا باید. و حق من بر او بیش
است چه اول من عاشق او شدم. و مرا با وی پیش از این الفت و نزدیکی بوده است و آدم
مرا از وی بگسست و باز باید که بدو پیوندم. هابیل گفت نه که من نیز طالب اویم. آدم
گفت همان شود که دختر گوید. دختر گفت میل من به هابیل بیش است. چراکه نطفهی قابیل
در جنت منعقد گردیده وسیرت جنّیان دارد و مرا از او وحشتی در دل است اما هابیل در
زمین زاده شده و دل من در هابیل قرار یابد. قابیل گفت:«از شما بیزارم.»
و از آنجا رفت.
-
و این قابیل چند صباحی خود را مطرود داشت و بر
زمین میگشت و نمیدانست با تن خود چه کند. تا آن که روزی نشسته بود و دید که کلاغی
آمد و خود را بر زمین کوفت و تن خود را به منقار مجروح نمود و گودالی ساخت در خاک
و در آن گودال شد. قابیل نیز چنان کرد و گودالی ساخت و در آن بخفت و بر خود خاک بریخت.
و در آن وقت اراکنه بر وی ظاهر گشتند و او را گفتند مبارکت باد یابن آدم که فتح
عظیم کردی و این همه مشیت اللّه بود و خواست تا تو را از آل آدم علیحده سازد و از
برای تو زنی فرخنده فراهم آورده که در ولایتی دیگر است و باید که بدان جانب روی و
با وی جمع گردی. قابیل گفت سبحان اللّه و لیتقدس اسمه. و از گودال به در آمد و
راهی ولایت ارّان شد و اراکنه راه را بر وی آشکار ساختند.
و دیر زمانی به پای پیاده سفر کرد و رنج بسیار
کشید و عاقبت خود را به طرف آن جبال رسانید. آنگاه اراکنه ستی برستات را جنباندند
تا در آن جبال وزیدن گرفت و از او برودت بسیار زاد. و تن قابیل در آن زمهریر سست
گردید و در خود میپیچید و به مشقّت راه میپیمود. و اندکی بعد، در ران چپ وی زخمی
پیدا شد و ملتهب گردید. و سبب آن بود که اراکنه وی را داماد خود ساخته بودند و او
نمیدانست و ستی برستات نهانی با وی خفت و خیز میکرد و او خبر نداشت. و عاقبت خود
را به هزار بلا بدان درّه رسانید. و مدتی در آن موضع صبوری کرد و همهجا را پی آن
وعده که داده بودند گشت و نیافت. و آن زخم که در ران وی بود بسط یافت و فراخ گردید
و عاقبت تن وی را تمام بخورد و وی را نیست گردانید.
چنین بود حکایت قابیل که پدرش آدم مختونش کرد و
جفتش ستی برستات کشتش.
-
اما ستی برستات چون قابیل را تمام بخورد،
بدانچه خورده بود بارور گردید و آنچه مقصود اراکنه بود محقق گشت. و آن باد بارور
گرد جهان گردید و در اجناس مختلفه داخل شد و از ابناء آن اجناس برخی آیت آن بادند.
از نباتات گفتهاند فیالمثل که مغیلان و
از ستوران استر و از بلاد بابل و از انبیا یحیی علیهالسّلام که به دست فاحشهای
شهادت یافت و از حکیمان دیهان حکیم و از ستارگان ستارهی ناهید.
و این باد هنوز گرد جهان میگردد و آیات خود را
ظاهر میسازد. و در این باب گفته و ناگفته فراوان هست. اللّه داند و ما ندانیم.
___________
دو چیز:
اراکنه مفردش میشود ارکون.
جملهی آخر بند یکی مانده به آخر (چنین بود الی آخر) را بر اساس خاتمهی متن سیرهی سریانی هابیل (که نوشتهی کسی است به نام سیماخوس و آقای نیما جمالی ترجمهای از آن به فارسی کردهاند: اینجا) ساختهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر