رُوات شقولون و الکسندر


بعد آن‌که الکسندر جوان بابل را تسخیر کرد، به خواهش دوستان و سربازانش مدتی در آن شهر پرنعمت ساکن شد و به تجدید قوا پرداخت.
در یکی از همان روزها الکسندر داشت در کوچه‌های بابل قدم می‌زد که ناگهان پایش لغزید و در چاله‌ای افتاد. و در ته آن چاله اتاقکی بسیار کوچک قرار داشت که شقولون جادوگر در آن زندگی می‌کرد.
الکسندر هنوز برپا نایستاده و چشم به اطراف باز نکرده بود که شقولون با چوب‌دستی خود بر سر او کوفت و گفت:«ها! پسر فیلیپوس! بی اجازه وارد خانه‌ی من شدی. نفرینت کردم به همین عصایم که چوبش چوب درخت آدم است که سال عمرت از سی و سه نگذرد.»
الکسندر هاج و واج از او پرسید:«تو کیستی آقا و اسمت چیست؟»
شقولون از میان کوه وسائل ریز و درشتش –که خودش نیز بر روی آن نشسته بود- پارچه‌ی باریکی بیرون کشید که اسمش به یونانی بر آن نوشته شده بود و داد به الکسندر که بخواند.
الکسندر خواند و گفت:«در این گوشه‌ی تنگ و تاریک چه می‌کنی؟»
شقولون گفت:«بر تمام مشرق حکم می‌رانم!»
الکسندر با غضب گفت:«موش بابلی! دو ثلث مشرق از آن یونانیان است –ممنون بغان‌ ایم- و آن ثلث مانده نیز به زودی از آن ایشان خواهد بود.»
شقولون گفت:«آفتاب از آن دم که برمی‌آید تا آن دم که فرومی‌شود یکسره بر پسر کودن فیلیپوس می‌خندد! آن‌چه از آن یونانیان شده مُلک داریوش است که شاه صورت مشرق بود. آن‌چه از آن یونانیان نخواهد شد اما مُلک شاه‌شقولون است که در بن این سوراخ بر باطن مشرق حکم می‌راند.»
الکسندر گفت:«شاه شقولون سپاه مهیّا کند که هم اینک قصد آن مشرقِ دیگر کردم.»
شقولون گفت:« هم‌ اینک مهیّاست. یک قطره‌ی آب است، به سختی ریگ، و در جایی مخفی‌اش کرده‌ام. برو و بگرد و پیدایش کن و در دهنت نگهش دار و برگرد به بابل و در همین گودال بنشین و بر هر دو مشرق حکم بران.» و از گودال بیرونش کرد.
__
الکسندر جوان شوخی جادوگر را جدی گرفت و دست به اعمالی زد که منجر به هلاک او شد. و عاقبت در سن سی و سه سالگی در شهر بابل درگذشت.

From “The story of Pseudo-Alexander” by Genuine Callisthenes

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر