من مفراص ام پسر حری پسر ضامان؛ و بعد از کتابتِ این مکتوب
نام دیگری خواهم داشت.
مکتوب میگردد این سخن از قولِ مردم دیهان و هم اینک جمیعِ
دیهانیان جمع اند، سه هزار تن مرد و زن، و با آنچه من اینک کتابت میکنم همداستان
اند.
__
اتفاق چنین افتاد که بادی از آن سوی دریا وزید و به این سوی
دریا رسید و راه خود را در میان کوهها جست و به غاری داخل گردید و هفت
سال در آنجا درنگ نمود و از جدارِ غار مردی تراشید که از سنگ بود. و هفت سال دیگر
نیز در آنجا بماند و وی را گوشتمند گردانید. و سپس او را دیهان نام نهاد و خود از
میان رفت. و دیهان تنِ گوشتیاش را از غار بیرون کشید. و آفتاب بر او تابید. و او بر
دو پای ایستاد و از کوه پایید آمد. و این دیهان پدرِ همهی ما شد. و ما همگی
دختران و پسرانِ اوییم.
__
و در آن وقت که دیهان از سنگ زاده شد، آدمیانِ دیگر هزاران
سال بود که از پدر و مادرِ نخستین خود زاده شده بودند و در زمین جای گرفته بودند و
شهرها را ساخته بودند و پرشمار گشته بودند. اما دیهان تنها بود. و شهری نداشت. و
خانهای نداشت. و همدمی نداشت. او انسانِ تازهای بود. و با انسانهای کهنه فرق
داشت. انسانهای کهنه قد بلندی داشتند و او قد کوتاهی داشت. ایشان ریشهای بلند و موهای
پرپشت داشتند. و او ریش و مو نداشت. ایشان زمخت و تیره بودند. و او نرم و روشن
بود. و ایشان درندهخو و کمخرد بودند اما دیهان، پدرِ ما، خردمند بود.
__
دیهان سالها بر زمین قدم زد. و چیزهای بسیاری آموخت. و
جنگلها و دریاها را مشاهده کرد. و سنگها و بادها و ابرها را شناخت. و از دور به
شهرهای انسانها نگاه کرد و ایشان را نیز شناخت. و از روزنِ خانههایشان به درون
خانههایشان نظر افکند و دانست که در خلوت چه میکنند. و در آن وقت، دید که
تنهاست. و دلش خواست که فراوان گردد. و به کوهستان زادگاه خود برگشت. و در این
درّه سکنی گزید.
__
در آن وقت پدر ما دیهان کوشید تا فرزندان خود را کسب نماید.
و چون همدمی نداشت، با صخرهها سخن گفت و آنها را گوشتمند گردانید. و دستِ آنها
را گرفت و یاریشان کرد تا بر دو پای خود بایستند. و به این طریق نخستین فرزندان
خود را کسب نمود. و ایشان صد تن بودند، نخستین اجدادِ ما، و مانند ستارههای آسمان
روشن بودند.
دیهان کودکان خود را در درّه پرورش داد. و به آنها چیزهای
بسیاری آموخت. آموخت که چهگونه میوههای درختان را از درختان بستانند و چهگونه در سایهی درختان
بخوابند و خواب ببیند. و به آنها گفت که بدنِ حیوانات را نخورند. و برادران و
خواهرانِ مردهی خود را از یاد ببرند. و به آنها آموخت که چهگونه با سنگها سخن
بگویند و پرشمار گردند. و از آنها خواست از آنچه آدمیانِ بلندقامت در خلوت خود میکنند بپرهیزند.
کودکان خردِ دیهان را کسب نمودند. و از میوهی درختان رشد
یافتند. و با صخرهها سخن گفتند و پرشمار گشتند. و دیهان نام خود را بر این درّه
گذاشت و فرزندان خود را دیهانیان نامید.
__
دیهان و کودکان او سالهای زیادی را درّه و دور از چشمِ
آدمیانِ بلند قامت زندگی کردند. آنها خردِ فراوانی داشتند و کسی از وجود آنها مطلع نبود و کسی آنها را نمیدید زیرا به روشنی ستارگان بودند.
__
اتفاق چنین افتاد که غروب یک روز زن پا به دره گذاشت. و نام
زن روخیمه بود. گفته شده که کسی نتوانست او را به درستی ببیند. کودکان همه در خواب
بودند. تنها چند نفر از صدای پای او برخاستند و در تاریکروشنیِ غروب او را دیدند
که سوار بر شتری آراسته میآمده و گیسِ سرخِ مجعد داشته.
روخیمه از میان کودکان رد شد و بعد صدای پایش تمام درّه را
پر کرد و شب شد. و او خود را به غار رسانید که زادگاه و استراحتگاه پدرِ ما دیهان
بود و او را از خواب بیدار کرد. و او را عاشق خود کرد. و با وی خلوت نمود. پدرِ ما
دیهان گریهی بلندی کرد. و بعد، جان داد. اما اجدادِ ما او را فراموش نکردند. و
روخیمه را خدای خود خواندند. و عاشقِ او شدند.
__
بعد از آن وقت دیگر نه کسی از غار بیرون آمد و نه کسی واردِ
غار شد. و اجدادِ ما امیدوار و شادمان بودند. چراکه پدر بسیار خردمندِ خود را از
دست داده بودند و خداوندشان را یافته بودند. و با صخرهها بسیار سخن گفتند و در
زمانی اندک تعدادشان رو به فزونی گذاشت و فراوان شدند و تمام درّه و زمینهای
اطراف از فرزندانِ دیهان پر شدند.
__
اما اتفاق چنین افتاد که از آن زمان به بعد انسانهای بلند
قامت از وجود ما دیهانیان خبردار شدند. و توانستند با چشمهای تیرهی خود اجدادِ
ما را در روشناییِ روز تشخیص دهند. و به درّه یورش آوردند. اجداد ما در
برابر آنها ایستادند. زیرا به خداوندِ ما روخیمه امید داشتند. و سالهای زیادی بر
این شیوه طی شدند. و انسانهای بلند قامت از شهرهایشان به قصدِ درّهی ما خروج
کردند و قبایل گوناگونِ ایشان بر ما تاختند و سایهها و میوههایمان را نابود
کردند. و راههای خطا را به ما نشان دادند. و برخی از ما به آن راهها رفتند.
اجدادِ ما یقین داشتند که به یاری خداوندِ زیبا روخیمه بر انسانهای بلند قامت
چیره خواهند شد. و بسیار کوشیدند اما پیروزیهای اندک و شکستهای بسیار نصیبشان
شد.
__
اینک من مفراص ام پسر حری و هفت صدسال از
پیچیدنِ باد در غار و پنج صدسال از آمدنِ خداوند به این درّه گذشته. من از قول خود
میگویم و دیهانیان با من همداستان اند.
انسانهای بلند قامت زندگیِ ما را آلوده کردند. و خداوندِ
ما روخیمه از خردِ ما مراقبت نمیکند. ما هیچ نداریم که به آنها بدهیم. آنها درختانِ ما را میرنجانند.
و در چشمههای ما ادرار میکنند. و با زبانهای زشتِ خود با ما سخن میگویند. وقتی
در خوابیم بیدارمان میکنند. و ما را میخورند. و چه بسیاری از ما را که بیدلیل
با لگدهای خود کشتهاند. ما دیهانیان از بیادبی ایشان خسته شده ایم. دیروز ده
هزار تن بودیم و امروز سه هزار تن ایم. و یقین کردهایم که دیگر بندگانِ خداوندمان
روخیمه نیستیم. اجدادِ ما عاشقِ او شدند. اما او عاشقِ دشمنانِ ماست. و از خردِ ما
مراقبت نمیکند.
ما دیهانیان عزم کردهایم که پدرمان دیهان و سایرِ
مردگانمان را از یاد ببریم. و از این درّه برویم. و از یکدیگر جدا شویم. و هرکس به
راهِ خود برود. و نامهای تازهای بر خود بگذاریم. و در زمین پراکنده گردیم. و
دیگر همدیگر را نشناسیم. و به شهرهای انسانها برویم. و به خانههایشان داخل شویم.
و با آنها خلوت کنیم تا قدمان بلند شود. و پوستمان تیره گردد. و صاحب موهای بلند
و ریشهای انبوه بشویم.
ما دیهانیان به محضِ اتمامِ این مکتوب چنین خواهیم کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر