گدا

یک وقتی یک بچه‌گدایی بود. و یا شاید هم به واقع گدا نبود و مثلاً با همسن‌ و سال‌هایش قرار گذاشته بودند که محض تفریح و مسخرگی گدابازی کنند. علی‌ای‌حال، بچۀ مورد بحث خود را در شکل و شمایل گدایان به رهگذری رساند که به نظر محتشم می‌رسید و لابد دست و دل‌باز. رفت و خود را انداخت جلوی پای عابر و شروع کرد به طرز اغراق‌شده‌ای جزع فزع کردن (و همین اغراقِ او در لابه کردن این احتمال را برجسته‌تر می‌کند که این گدایی کردن اساساً از سرِ بازی‌ و تفریح بوده و شخص مورد بحث از آداب و فنون و از حساب و کتاب گدایی هیچ سر در نمی‌آورده و اگر هم واقعاً بچه‌گدا بوده، خوب گدای بسیار بدی بوده) و عابر هم با با یک لگد او را از سر راه خود کنار زد. این لگد (به هر کیفیتی که بود) رخت گدایی را بر تن آن بچۀ بخت‌برگشته دائمی کرد، البته فقط رختِ گدایی را، چراکه او به هر حال گدای بسیار بدی بود، و علی‌رغم آنکه بر صناعات گدایی مسلط شده بود، هیچ عایدی‌ای از این حرفه نصیبش نمی‌شد. او تمام ظرایف کار را -تا آنجا که می‌شد- از گدایان واقعی آموخته بود و هنرها و دقایق دیگری را نیز خود در کار کرده بود و حاصل آنکه رشکِ گدایان شده بود. در تمام ولایات وقتی که می‌گفتند «گدا» مراد او بود. طیلسان تیره‌ای بر تن می‌کرد و صورت خود را یا با کلاه پهنی که بر سر داشت و یا با پارچه‌ای که در دست می‌گرفت همیشه مخفی می‌کرد. هیچ‌کس تصور روشنی از چهرۀ او نداشت. دربارۀ او حرف‌های مختلفی می‌زدند. برخی می‌گفتند که از غُربای مقدس است و یا می‌گفتند که زائر است -بس که شهر به شهر می‌رفت- و برخی در او اموات خود را می‌دیدند و به خیالشان می‌رسید که مردگانشان در هیئت این گدا به سراغشان آمده‌اند و چیزی طلب می‌کنند. «گدا» در هرجایی جماعت را گیر می‌انداخت. در بازارها و میدان‌های شلوغ و یا کوچه‌های خلوت. کریم‌ترینان شکار او بودند. و ثروتمندانی که تنها آوازۀ او را شنیده بودند آرزو می‌کردند که یک روز سر راهشان به او بر بخورند. و نه فقط ثروتمندان، بلکه فقیران و بیچارگان نیز مشتاق بودند که از آنچه دارند صدقه‌ای به «گدا» بدهند. اینان همه در آرزوی خود البته ناکام می‌ماندند، چرا که «گدا» چنانکه پیشتر گفته شد گدای بسیار بدی بود و کار و کردار غریبی داشت. او به سراغ کسی نمی‌رفت. او تنها در خیابان‌ها راه می‌رفت یا در گوشه‌کنار شهرها می‌نشست، با حالات و هیئاتی که هیچ گاه یک شکل نبودند. گاه ناله‌های گدایانه می‌کرد و گاه قصه‌های زائرانه می‌گفت و گاه با سکوت‌هایی مرگ‌گرفته به جماعت خیره می‌شد. او هیچ‌گاه به سراغ هیچ‌کس نمی‌رفت. او دیگران به سوی خود می‌کشید. و هیچ‌گاه از کسی چیزی طلب نمی‌کرد. و اگر بخت‌برگشته‌ای پولی به او می‌داد، دستِ دهنده را پس می‌زد و اگر آن کس سماجت می‌گرد، پول را از او می‌گرفت و بر زمین می‌انداخت و آن را زیر پای خود لگد می‌کرد و به راه خود ادامه می‌داد. به هر حال، او هیچ‌گاه گدای خوبی نبود. سرنوشت او بر من پوشیده است. به هر طریق، روشن است که او هیچ‌گاه نخواهد توانست گدایی واقعی بشود. به همین خاطر، امیدوارم که اگر روزی تصمیم گرفت که رخت گدایی را به در آورد، میان رخت گدایی و پوست بدنش تمایزی مانده باشد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر