قصۀ ملکۀ لوحام

  

از رأس‌الکهنهٔ ولایت لوحام به بزرگ استان شمال

غرض از نوشتن این کلمات التماس یاری از شماست چراکه ذهن همهٔ ما در این باره -که عرض خواهد شد- به تاریکی کشیده است. اما شرح مسئلهٔ ما چنین است:

قریب به یک سال پیش از این، امیر ولایت ما از جسم منزه خود خلاصی یافت. شما با اعمال او آشنا بوده‌اید و دربارهٔ آداب‌دانی مثال‌زدنی او اطلاع کافی دارید. در ایام حکمرانی ایشان، کاهنان لوحام آسودگی تمام داشتند و او حقاً که در رعایت آداب مقدس از اسلاف خود بسیار خبره‌تر بود. من به دست خود چشم و دهان او را بستم و وی را همراه با خاتونش در دریاچه غرق کردیم و چهار پسر ایشان چنانکه مقرر بود ترک وطن کردند.

سپیدهٔ فردا همهٔ ما کهنه به همراه رئیسان دوازده بیت لوحام جلوی دروازه جمع بودیم. اولین کسی که به سوی لوحام آمد زن جوانی بود که تاجر بود و همراه با شترانش از دور پیدا شد. و به فرمان من بر طبل کوفتند و ما همه شادمان بودیم که لوحام صاحب ملکه‌ای شده‌ است. همهٔ ما تاریخ امیران را خوانده‌ایم و به خوبی مطلع بودیم که اسلاف امیر مرحوممان تا چه اندازه در رعایت آداب شاهی بی‌مبالات بوده‌اند و ایام سلطنت ایشان با چه نجاساتی همراه بوده است. بنابراین، وقتی که ملکهٔ آینده‌مان را دیدیم، در دل گفتیم که لوحام صاحب ملکه‌ای شده است که دورش بی‌گمان پرفروغ‌ترین ادوار خواهد بود و ایامش به برکت و طهارت خواهد گذشت. وقتی که از دروازه گذشت، رئیسان کرنش کردند و من به نمایندگی از یارانم کلید هیکل را نزد او بردم و برایش شرح دادم که اکنون شرعاً صاحب مملکت لوحام است و او -باور بفرمایید- بی‌ آنکه اندک تغیری در صورتش مشاهده شود و یا آنکه اظهار شگفتی‌‌ای بکند، کلید را از دست من گرفت و به ظرافت تمام- چنین ظرافتی را در کوشاترین طالبان کهانت نیز به ندرت می‌توان یافت- سر تکان داد. ما از شادی به خود لرزیدیم و گفتیم که خداوند محزون نجاسات لوحام را بر او بخشاییده است و ملکه‌مان را به سوی هیکل مشایعت کردیم. من در ضمن نشان دادن دهلیزهای هیکل، شرحی مبسوط از آداب مقدس شهریاری گفتم و دقایق مربوط به خواب و بیداری، چله‌های بهاری و زمستانی، رعایات سبعه و آداب پوشاک و ظرایف گفتار را یک به یک روشن ساختم. و او که به نظر می‌رسید از جزئی‌ترین امور نیز مطلع است، تشکر سردی کرد و سپس سوگند آب و نمک را جلوی چشم همهٔ ما به جا آورد. و ما سرنوشت خود را و حیثیت خداوند را به او سپردیم و به شهر برگشتیم.

ابتدا امورات هیکل به پاکی تمام می‌گذشتند اما دو سه ماهی نگذشته بود که نجاسات از او ظاهر گردیدند. اول بار، یکی از کَهَنه وحشت‌زده نزد من آمد و فریاد می‌کشید «بد به حال ما و وای بر هیکل، که تازه عروسش بدو خیانت کرده است» و شرح داد که برای عرض مطلبی به هیکل رفته بوده است و ملکه را دیده بوده است که نه در مرگخانه بلکه در دهلیز اصلی خوابیده بوده است. من البته حرف او را جدی نگرفتم و حتی تهمت دروغ به او بستم. اما -از بخت سیاه لوخام- گزارش‌هایی که از هیکل به دست ما می‌رسید روز به روز صحت سخن آن کاهن را معلوم‌تر می‌کرد. خبر رسید که رعایت روز چهارم را شکسته و از روزنهٔ هیکل او را دیده‌اند. و باز گفتند که وقتی دم سحر به قصد سرکشی از شتران ملعونش به شهر آمده. من این همه را باور نمی‌کردم زیرا که به چشم ندیده بودم. اما عاقبت‌الأمر زهر بلا به جان من نیز رسید. یک روز که از قضا در ایام چله نیز بود، به جهت عرض گلایه‌های یارانم به دیدار ملکه رفتم. و او را در یکی از دهلیزهای هیکل، در حالتی یافتم که یقین دارم تا زنده‌ام چشمانم از آن خلاصی نخواهند یافت. دیدم که با لباس ملون، به فجیع‌ترین وضعی روی زمین مقدس نشسته است و از خوراک آدمیان می‌خورد و چنان مشغول خوردن بود که متوجه آمدن من نشد. و هنگامی که حضور مرا حس کرد، سر از تشت غذا برداشت و با دست‌های چربش دهنش را پاک کرد و مات و مبهوت، به احمقانه‌ترین وضعی به من زل زد. من فریاد کشیدم «وای بر داماد» و گریان خود را به بیت‌الکهنه رساندم و اگر تسلی یارانم نبود بی‌شک در این محنت خود را از کدورت تن رها ساخته بودم.

واقعه چنین بود که بر شما ذکر شد و ما در این ایام بلا، حزن خداوند را بیش از همیشه دریافته‌ایم. برخی می‌گویند که باید عروس و داماد را همراه هم به آتش کشید. دیگران به درستی اشکال کرده‌اند که عمل آتش را وقتی می‌توان جاری کرد که در ایام حیات سوگند شهریاری شکسته نشده باشد و در وضع فعلی ما چنین حکمی جفا در حق داماد خواهد بود. نهایتاً همهٔ کهنه بر این قول متفق شده‌اند که باید ملکه را مثله کرد و به جراحات بسیار مقتول ساخت و خونش را بر صحن هیکل، که دامن داماد باشد، ریخت. اگرچه که شرعاً اشکالی به این رأی وارد نیست، اما من با یارانم مخالفت کرده‌ام و به ایشان گفته‌ام که این کار جسم عروس را آشکارتر و اندوه شما را عظیم‌تر خواهد ساخت.

محض همین، ما اجرای حکم را تا رسیدن مکتوب شما به تعویق انداخته‌ایم. بفرمایید که چارهٔ لوحام چیست و او را از این غم نجاتی خواهد بود یا نه. نهایتا‌ً اگر چاره‌ای جز «حکم حصار» مفروض نیست، از ندیمان خود کسانی را به یاری ما بفرستید.

کهنۀ لوحام همیشه به هدایت‌های بزرگِ شمال متبرک بوده‌اند و اگر در آینده نیز حیاتی باشد، حق بندگی را تماماً به جا خواهند آورد.

 پیروز باد آن محزون که در نمک مدفون است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر