که دمِ مرگ مثلاً چیزکی وردِ زبانم باشد. و برآن چیز بمیرم
که صاحبِ زبان من است. ای کاش که در وقت مردن زبانم صاحب داشته باشد. یک لغت کوتاه
و فروتن. چابک ولی و خوشنفس. بیاید گلوی مرا مال خودش کند. هی بگویمش. هی تند و
تند تا نمردهام بگویمش و وقت اگر تمام میشود حینِ چنین گفتنی تمام شود.
__
«گفت در هر سه کارگاه از آن
دوازده کارگاه بالا یک حلقه کنند، بدان دوازده در چهار حلقه ناتمام کنند، پس آن
چهار حلقه را برین استاد هفتم عرض دهند تا هر یکی بر وی عملی کند. چون بدست هفتمین
استاد افتد سوی مزرعه فرستند و مدّتها ناتمام بماند. آنگه چهار حلقه در یک حلقه
اندازند و حلقها جمله سفته بود، پس همچون تو بازی اسیر کنند و آن زره در گردن وی
اندازند تا در گردن وی تمام شود. از پیر پرسیدم که هر زره چند حلقه بود؟ گفت اگر
بتوان گفتن که عمّان چند قطره باشد، پس بتوان شمردن که هر زره را چند حلقه بود.
گفتم این زره بچه شاید از خود دور کردن؟ گفتم بتیغ بلارک.»
__
«لال از دنیا نری»
پاسخحذف