تذکرهی زرینLegenda Aurea/Golden Legend/ کتابيست در ذکرِ زندگانی و کارها و کراماتِ قدّیسان. نوشتهی جَکُبوس دا وُراجین (1298-1230) در دههی ششمِ قرنِ سیزدهمِ بعدِ تولدِ عیسی، و اصلاً به لاتین.
تذکرهی
زرّین یکی از آثاری است که در ذکرِ احوالِ قدّیسان نوشته شده. پیش از آن نوشتههای
زیادی در این ژانر بوده و تذکرهی زرین به نوعی جامعِ روایتهای قبلِ خود (در سنت
کاتولیک) است.
منبعِ
اصلیِ من در کارِ گرداندنِ این روایتها به فارسی، برگردانِ انگلیسیِ ویلیام
گرانجِر رایان است که در سالِ 1994 در انتشاراتِ دانشگاهِ پرینستون به چاپ رسیده.
و منبعِ دیگر ترجمهی انگلیسیِ کهنی است که ویلیام کاکستون در قرنِ پانزدهم سلاخته
و نخستین مفصل کاملِ این کتاب در انگلیسی است. (قبلِ آن ترجمهای از کتاب به
فرانسه بوده و ترجمههای ناقصی به انگلیسی. کاکستون ترجمهی خود را بر اساس اینها
ترتیب میدهد و به مخدومِ خود جنابِ ویلیام فاتزالان، ارلِ آروندل، تقدیم میکند.
و این ترجمهی کاکستون چند برابرِ متنِ لاتین است. کلی روایتِ اضافهتر دارد از
پیامبران و از قدیسانی که در متنِ لاتین ذکرشان نیست. یک کشکولِ عجیبی است برای
خودش. بگذریم.)
آنچه اینجاست فارسیِ بابِ نهم این کتاب است در ذکرِ زندگانیِ حضرتِ
یوحنّای رسول.
______
نامِ
یوحنّا را چهار معنی گفتهاند: نخست «رحمتِ حق»، دوم «آن که رحمتِ حق
در اوست»، سوم «هدیه گرفته» و چهارم «مخصوص به لطفِ خاصهی حق»1
و او،
یوحنّای رسول، به چار فخر آراسته بود.
فخرِ
نخستِ او به عشقِ خاصهی عیسی بود؛ چه عیسی از دیگران دوستترش میداشت و علاماتِ
عشق و نشانهای آشناییِ او در حقِ یوحنّا از دیگران بیش بود. و معنی نخستِ نامش از
این جاست: مرهونِ رحمتِ حق.
و هم
اینگونه مینمود که مسیح او را بیشتر از پطرس دوست میدارد. اما عشق خود بر دو
قسم است: یکی عشقِ پنهانِ در دل و دیگر عشقِ پیدای در رفتار. و قسمِ دوم هم بر دو
قسم است: نخست در اظهارِ علاماتِ عشق و نشانهای آشنایی و دیگر در رساندنِ انواعِ
یاریها. عشقِ نهانی را عیسی بر هر دو به یکسان میورزید. اما آن عشقِ آشکار: علاماتِ
عشقِ او از آنِ یوحنّا بود و یاریِ او در حقِ پطرس.
و معنای
دومِ نامش بدان سبب است که از بندِ خواهشهای تنانه رها بود و حق او را به بکارت
برگزید. در جوانی سرِ آن داشت که زن بستاند اما مسیح او را فراخواند و یوحنّا به
راهِ شاگردیِ او افتاد.
و درونِ
او از تقوای باکرگی پُر بود و معنای دومِ ناماش از این روست: کسی که رحمتِ حق
در اوست2.
معنای سومِ
نامش «هدیهگرفته» است و این هدیه افکندنِ اسرار بود در سرّ او. و از رازهای
ژرفِ بسیار خبرش کرده بودند؛ از جمله رازِ ربوبیتِ کلمه3 و رازِ پایانِ
جهان4.
معنای
چهارمِ نامش «مخصوص به لطفِ خاصهی حق» است و این لطفِ خاصه در حقِ او آن بود
که خداوند مادرِ خود را بدو سپرد و به راستی آنگاه که سرورمان مادرش را نزدِ
یوحنّا به امانت داد، عالیترینِ هدیهها را بدو داد5.
ملیتوس، اسقفِ لاودیکا، فصلی در زندگانیِ یوحنّای رسول پرداخته
و قدری از آن را ایزودور در کتابِ
«ولادت و حیات و مماتِ آباء مقدس» نقل نموده است.
~~~
اما
بعدِ پنجاهه6، که فصل افتاد در میانِ رسولان، یوحنّای رسول، آن
یارِ عیسی و آن باکرهی برگزیده، رهسپارِ ولایتِ آسیا7 شد و در آنجا
کلیساهای بسیاری برپا کرد.
چون
آوازهی اعمال او به امپراطور دومیتیان8 رسید، او را به رُم
احضار نمود و مقابلِ یکی از دروازههای شهر، که به دروازهی لاتین9
مشهور است، او را در دیگی پر از روغنِ جوشان انداخت. اما یوحنّای مبارک سرتابهپا
سلامت و بی هیچ گزند، از دیگِ جوشان بیرون آمد.
امپراطور
چون دید که بلاهایش بر او کارگر نمیافتند و او همچنان بر سرِ رسالتِ خویش است، به
جزیرهی پاتموس10 تبعیدش کرد. یوحنّا در آن جزیره تنها زیست و
هم آنجا الهامات خویش را در کتابِ مکاشفات مکتوب نمود.
در همان
سال امپراطور را به خاطرِ ستمهای بسیارش کشتند و سِنا جمیعِ فرامینِ وی را ملغی نمود.
و بدین طریق یوحنّا از تبعیدِ ظالمانهی خود به اِفِسوس بازگشت، با فخرِ تمام. و
مردمان فوجفوج به پذیره رفته به آواز میخواندند:
«مبارک
باد آن که به نامِ مولایمان میآید.»
~~~
در شهرِ
اِفِسوس زنی میزیست به نامِ دراستیانا، که از عزیزترین یارانِ یوحنّا بود
و بیش از همه انتظارِ رجعتِ او را میکشید.
و چون
یوحنّا به شهر داخل شد، تابوتِ این زن را به دوش میبردند.
خویشانِ
زن و بیوگان و یتیمانِ اِفِسوس، اشکریزان با یوحنّا گفتند: «اینک دراستیانا را در
خاک میکنیم. همو که به فرمانِ تو ما را همه با کلمهی خدا قوت میداد. و به سر جز
دیدارِ دوبارهی تو خیالی نداشت. و پیوسته میگفت: «آه اگر یک بارِ دیگر پیش از
آنکه مرگم بیاید آن رسولِ خدا را میدیدم!»
اینک تو اینجایی و او چشم فروبسته است.»
یوحنّا ایشان
را امر نمود که تابوت را زمین بگذارند و جسد را برهنه کنند. آنگاه با جنازه سخن
گفت: «دراستیانا، مولایم عیسای مسیح تو را به زندگی بازگرداند. برخیز. برخیز و برو
از خانه برای من قدری غذا بیار.»
دراستیانا
برخاست و آنگونه که رسول فرمان داده بود، راست رفت سوی خانه. و چنین مینمود که
از خوابی سبک برخاسته نه از مرگ.
[و
جماعت به شور آمدند و سه ساعتِ تمام هلهله میکردند و به فریاد میگفتند: همانا که
خدا یکیست و همان است که یوحنّا بدان فرامیخواند.]11
~~~
در
دومین روزِ حضورِ او در اِفِسوس، فیلسوفی به نامِ کراتو جماعتی را در
میدانِ شهر جمع گردِ هم آورده و با ایشان از ترکِ تعلقِ دنیا و چند و چونِ آن
میگفت. او دو برادرِ جوان را، از اغنیای شهر، بدان مجلس حاضر آورده بود و از
ایشان خواستهبود تا هرچه دارند بفروشند و گوهرهای قیمتی بخرند و گوهرها را پیشِ چشمِ
جماعت بکشنند و خرد نمایند.
و هم آن
وقت آن رسول از آنجا میگذشت. و حال را که چنان دید، رو سوی فیلسوف نموده و فرمود
که این شیوهی خوارداشتنِ دنیا سخت ناپسند و نکوهیده است. و آن را سه دلیل گفت:
نخست
آنکه این شیوه اگرچه در چشمِ مردمان عظیم مینماید و ایشان را به ستایش
برمیانگیزد اما مستوجبِ عقوبتِ حق است.
دوم
آنکه خوارداشتنِ دنیا بدین طریق و بدین شیوه اخلاق نامحمود را از میان نمیبرد
و جان را جلا نمیدهد و هم از این رو بیثمر است. چه آن دارو را که درد دوا نکند کس
به کار نبندد و بیثمرش خوانند.
و سوم
آنکه خواداشتنِ متاعِ دنیا تنها وقتی سزاست که بینوایان و بیچارگان را از آن
نصیبی باشد. همانگونه که مولایمان خطاب به آن جوانِ دولتمند فرمود: «اگر سرِ آن
داری که کامل باشی، برو داراییِ خود را بفروش و به بیچارگان بده.»12
هنگامی
که کراتو این سخنان را شنید، گفت: «اگر که استادِ تو به راستی خداوندِ بر حق است و
اگر که میخواهی از این گوهرها بهرهای هم فقیران را باشد، پس این پارههای گوهر
را از نو به هم ببند. و اینگونه ستایشِ مردمان را، که من از آنِ خود کردهام،
از آنِ استادت نما.»
یوحنّای
قدّیس پارههای گوهر را به مشت گرفت و لب به دعا برگشود. و گوهرها در دستِ او شکلِ
نخستینِ خود را بازیافتند.
چون این
کرامت از او ظاهر شد، فیلسوف و آن دو جوان ایمان آوردند. و گوهرها را فروختند و
خرجِ فقیران کردند.
~~~
این
ماجرا دو جوانِ دیگر را از نجیبزادگان برانگیخت که هرچه دارند بفروشند و خرجِ
فقیران کنند. چنین کردند و از مریدانِ آن رسول گشتند. اما یک روز مملوکانِ سابقِ خویش
را دیدند که جامه زربفت به تن کرده به تبختر میرفتند. و آن دو خود جز
خرقهپارهای بر تن نداشتند. و در دل پشیمان گشتند.
یوحنّای
قدّیس چون علاماتِ اندوه را در سیمای ایشان دید، فرمود تا از ساحل قدری چوبپاره و
ریگ آوردند و آنها را بدل به طلا و به گوهر کرد. و بعد، آن دو نجیبزاده را
فرستاد تا متاعِ نویافتهی خویش را به زرگران و گوهریان بنمایند.
آن دو
هفت روزِ بعد بازگشتند و گفتند که زرگران و گوهریان جمله به اتفاق گفتهاند که تا به امروز بدین
سرگی زر و بدین خوبی گوهر ندیدهاند.
آنگاه
یوحنّا با ایشان گفت: «اینک بروید و زمینهای ازکفرفتهی خویش را از نو به کف
آرید؛ که گنجِ ملکوتتان از کف رفت. بروید و برگ و بار بیارید که به سختی خواهید
خشکید و نفسی کام برانید، که تا ابد گدا خواهید بود.»
و بعد
خطابهای آغازید در مذمتِ دنیا. و فرمود که به شش دلیل باید از حرصِ بیهودهی مال
حذر کرد:
نخست
بنابه نصِ کتابِ مقدس. و قصهی آن ثروتمندِ بسیارخوار را گفت که خدا عقوبتش کرد و
ایلعازرِ بینوا را که جزای نیکش داد.13
دلیلِ
دوم، بنابر طبیعتِ حیات: که آدمی برهنه و بیچیز زاده میشود و دمِ مرگ هم برهنه و
بیچیز است.
و دلیلِ
سوم در جهانِ آفرینش پیداست: که ماه و ستاره و خورشید بر همگان میتابند و باران
بر همه میبارد و باد بر همه میوزد. و برکاتِ خویش را از هیچ کس دریغ نمیدارند.
پس در میانِ آدمیان نیز چیزها باید که مشترک باشد؛ همانگونه که در طبیعت هست.
و دلیلِ
چهارم به سرشتِ مال و ثروت تعلق دارد: مردِ توانگر همیشه بندهی ثروتِ خود
میماند. ثروت از آنِ او نیست؛ او از آنِ ثروت است. او همیشه بندهی شیطان است.
انجیل به ما میگوید که مالدوست بندهای از بندگانِ مامون14
است.
و دلیلِ
پنجم آن که از مال و ثروت، پریشانی و تیمار میزاید. و توانگر همیشه غمِ آن دارد
که بر مالِ خود بیفزاید و آن را از گزندِ حوادث نگاه دارد.
و در
ذکرِ آخرین دلیل نشان داد که ثروت همیشه در محلِ نابودی و خُسران است. و در کسبِ
مال همواره دیوی با دو چهره کمین کرده: در دنیا غرور میانگیزد و در آخرت لعنتِ ابدی
را. و آن لعنتشدگان را دو خُسران هست: در دنیا از رحمتِ حق بیبهره اند و در آخر
از سعادتِ ابدی محروم.
و در آن
وقت که یوحنّای رسول گرمِ سخن بود، تازهدامادی را به خاک میسپردند. مادرِ داماد
و بیوهعروس و خیلِ سوگواران به نزدِ یوحنّا آمدند و به لابه از او خواستند تا به
نامِ خداوند مردهی ایشان را حیاتِ نو دهد، بدان شیوه که دراستیانا را داده بود.
آن رسول
دیرزمانی گریست و بعد دست به دعا برداشت و بدین طریق تازهدامادِ مرده را از خوابِ
مرگ بیدار نمود. و از او خواست تا با دو نجیبزاده بگوید که چه عقوبتِ
هولناکی برای خود خریدهاند و چه سعادتِ عظیمی را از کف دادهاند. او چنین کرد و از نعیمِ
جنت و از مصائبِ دوزخ آنچه خود به چشم دیده بود، یک یک بازگفت و بعد با دو
نجیبزاده گفت: «آه ای بیچارهها! ملائکه را دیدم که بر شما میگریستند و شیاطین
را که در شما به حسرت نگاه مینگریستند.» و گفت که کاخهای جاودانِ بهشتی را از کف
دادهاید که از سنگهای درخشان بنا شده بودند و مأمنِ شادیهای دیرپا بودند و
پیوسته از آنها صدای بزم و سرور میآمد. و بعد عذابهای هشتگانهی دوزخ را
برشمرد که نامشان در قطعهی زیر مذکور است:
اندوه و
ملامت است و تیمار
تاریکی
و ضربههای شلاق
سرما و
شرارههای آتش
لولیده
به هم هزار کژدم
بر
هیئتِ هولناکِ ابلیس15
آنگاه
ازمرگرسته و آن دو نجیبزاده به پای رسول افتادند و به زاری از او خواستند تا در
حق ایشان طلبِ مغفرت نماید. و یوحنّای قدّیس با ایشان گفت: «سه روز در خلوت شوید و
تن به مجاهده گرم دارید و دعا کنید تا طلاها و گوهرها به هیئتِ نخستینِ خود
درآیند.» و چون سهروزه به پایان رسید، فرمود: «بروید و آنها را همانجایی
بگذارید که از آن آمدهبودند.» و در آنجا طلاها و گوهرها به هیئتِ نخستینِ خود،
که چوبپاره و ریگ بود، درآمدند.
و
اینگونه رحمتِ حق شاملِ حالِ آن دو نجیبزاده گردید.
~~~
این
واقعه وقتی روی داد که یوحنّای قدّیس در ولایتِ آسیا میگشت و خلق را موعظه میگفت.
در آن وقت، بتپرستان میانِ جماعت غوغایی عظیم به پا کردند و یوحنّا را به هیکلِ دیانا16
کشاندند و کوشیدند که او را وادارند تا از بهرِ خدایان قربانی نماید. آن
قدّیس ایشان را دعوت به مباهله کرد و فرمود که اگر بتپرستان توانستند به یاریِ
دیانا کلیسای مسیح را ویران نمایند، در پیشگاهِ بتان قربانی خواهد کرد و اگر به
عکس، او توانست به یاریِ مسیح هیکلِ دیانا را ویران نماید، ایشان به مسیح ایمان
بیاورند.
جماعتِ
بسیاری دعوتِ او را پذیرفتند. و چون مردمان همه از هیکل بیرون آمدند، یوحنّا دست
به دعا برداشت. ستونها فروریختند و هیکل سنگ به سنگ از هم گسیخت و از پیکرِ دیانا
جز مشتی غبار نماند.
پس از
آن مهترِ کاهنان ،آریستودِموس، مردمان را بازباره برانگیخت و از نو فتنه
انداخت. جماعت دو پاره گشته بودند، مهیّای قتال.
یوحنّا
با کاهن گفت: «چه کنم تا اینان را آرام کنی؟»
و کاهن
جواب داد: «اگر میخواهی به خدای تو ایمان آورم، باید که زهر بنوشی و جان اگر از
زهر به سلامت بردی، محقق گردد که استادِ تو خداوندِ راستین است.»
یوحنّا
جواب داد: «چنین کن که گفتی.» و باز گفت: «اما قبل از آن میخواهم که زهر را هم بر
دیگری بیازمایی؛ تا یقین کنی که کاری است و به چشم ببینی که کشنده است.»
آریستودموس
شتابان نزدِ فرماندارِ شهر رفت و از او خواست تا دو تن از اعدامیان را به او
واگذارد. و بعد جلوی چشمِ جماعت آن دو را زهر نوشاند. و آن دو بیجان به خاک افتادند.
آنگاه
یوحنّا جام را از دستِ کاهن بگرفت، بر سینه نشانِ صلیب کشید و بعد، زهر را سرکشید
تا به جرعهی آخر. و زمانی گذشت و زهر بر او کارگر نیفتاد. و حاضران سرودِ ستایشِ
حق سر دادند.
اما
آریستودموس، که هنوز بر سرِ انکارِ خود بود، با یوحنّا گفت: «اگر این دو مرده را
هم زنده کنی، بی هیچ بهانه ایمان خواهم آورد.» رسول جبّهی خویش کاهن را داد و
کاهن پرسید: «سبب چیست که تو جبهی خویش به من میدهی؟» و یوحنّا فرمود: «تا
بازبیندیشی و دست از انکار بشویی.» و کاهن گفت: «حاشا که جُبّهی تو مرا به اقرار
وادارد!»
آنگاه
یوحنّا فرمود: « برو و جُبّهی مرا بر این دو جنازه بینداز و بگو که مرا رسولِ
مسیح نزدِ شما فرستاده. به نامِ مسیح برخیزید.» مهترِ کاهنان چنین کرد و دو جنازه
در دم از مرگ برخاستند.
و بدین
ترتیب، مهترِ کاهنان و فرماندارِ شهر ایمان آوردند. و یوحنّای رسول ایشان و خویشانشان
را تعمید داد. و هم اینان سالها بعد به افتخارِ او کلیسایی بنا نمودند.
~~~
کلمِنتِ
قدّیس در در مجلدِ پنجمِ کتابِ «تاریخِ
کلیسا» آورده که وقتي یوحنّای مبارک جوانی نیکسیرت اما سرسخت را با سرِ
ایمان آورد و وی را به سکوبا سپرد، به امانت17.
زمانی بگذشت
و جوان سکوبا را ترک کرد و بگریخت و سرِ جماعتِ دزدان شد. مدتی بعد، رسول نزدِ سکوبا
بازگشت و از او خواست تا امانت را باز پس دهد. سکوبا پنداشت که رسول طلبِ وجهی از
او میکند. اما رسول گفت که مرادش همان جوانیست که مشفقانه بدو سپرده بود. سکوبا
گفت: «آه ای پدر او مرده است. اینک به تن هم اگر زنده باشد به جان مرده است. چه با
خیلِ دزدان به کُهستان زد و خود سالارِ ایشان گشت.»
یوحنّا
چون این بشنید، گریبان چاک زد و دست بر سر و صورت کوفت و فریاد برآورد
که: «وه چه نگهبانی که تو بودی! آوخ! با روحِ برادرمان تو چه کردی؟» سپس زین بر
اسب انداخت و بیدرنگ به سوی کُهستان تاخت.
هنگامی
که جوان یوحنّا را از دور دید، درهم شکست از شرم و بر اسب جَست و شتابان به سوی
قلّه گریخت. رسول، که گویی پیری را از یاد برده بود، مهمیز زد بر اسب و از پسِ او
تاخت. و بانگ برآورد که: «آه ای جگرگوشه از چه میگریزی؟ روی از چه میگردانی از
پدرِ پیرت؟ نترس نورِ دیده نترس. من نزدِ استادم مسیح شفاعتت خواهم کرد. و جان در
سرِ کارِ تو خواهم کرد؛ آنگونه که مسیح جان در سرِ کارِ ما کرد. برگرد نورِ دیده
برگرد. که مولایمان خود مرا از پیِ تو فرستاده.»
جوان
چون این سخنان بشنید؛ نزدِ رسول بازگشت، سرتابهپا ندامت. و تلخ میزارید. رسول
پیشِ پای جوان به خاک افتاد و دستهایش را غرقِ بوسه کرد. و جوان در آبِ توبه مصفا
میشد.
سپس
یوحنّای رسول از بهرِ فرزندِ توبهکارِ خود نماز گزارد و روزه داشت و از خداوند خواست
تا بر او ببخشاید.
یوحنّای
رسول بعدها آن جوان را به سکوبایی گماشت.
~~~
در
کتابِ تاریخِ کلیسا (و هم در شرحِ نامهی دومِ یوحنّا18) آمده که وقتي
یوحنّا در شهرِ اِفِسوس به گرمابه رفته بود و آنجا کرینتوسِ کافر را دید.
بیدرنگ از گرمابه بیرون آمد و گفت: «بیمِ آن دارم که این گرمابه بر سرمان
فروریزد؛ چراکه دشمنِ حق،کرینتوس، آنجاست.»
[نقل
است که گرمابه در دم فروریخت.]19
~~~
کاسین در «محاورات» چنین آورده که یک بار کسی به
یوحنّای مبارک کبکِ کوچکی داد. یوحنّا پرنده را در دست گرفته بود و به نرمی نوازشش
میکرد. در این وقت جوانکی او را دید و خندیدن آغازید و رو به رفیقانِ خود گفت:
«هان بیایید این پیر را ببینید؛ کودک شده است و پرندهبازی میکند!»
آن قدیس
به مددِ روحالقدس خبردار شد و جوانک را صدا زد و پرسید:
-
بگو پسر این رفیقِ تو توی دستش چه دارد؟
-
تیرکمانیست آقا.
-
با آن چه میکنید؟
-
پرنده میزنیم و حیوان.
و بعد
جوانک کمان را کشید و مدتی آن را کشیده نگه داشت و وقتی که دید رسول چیزی
نمیگوید، دوباره آن را شُل گرفت.
یوحنّا
گفت: «چرا ولش کردی پسر؟»
و جوانک
جواب داد: «چون اگر خیلی کشیده بگیریش، خراب میشود و تیرش دیگر تیز نمیپرد.»
آنگاه
یوحنّا فرمود: «بدان که آدمیزاده نیز همینقدر تُرد است و زودشکن. و گهگاه اگر
قدری نیاساید و هر از وقتی اگر تسلیمِ سستیاش نشود، نیرویی برایش نمیماند که با
آن بیندیشد. عقاب را ندیدهای که اگرچه فرازِ همه میپرّد و پیوسته خیره به خورشید
است، اما بنابر طبیعتِ خود گاهی نیز فرود میآید؛ و روحِ آدمی نیز به همین ترتیب،
یک چندی که از مکاشفه آسود، تازه میشود از نو و باز خیالِ ملکوت را از سر
میگیرد، تیزتر و برافروختهتر از پیش.»20
~~~
طبقِ
قولِ جروم، یوحنّا تا وقت پیرسالی در اِفِسوس ماند. و در آن وقت سخت سخن میگفت و چنان تکیده و لاغر گشته بود که مریدان زیر بازویش را میگرفتند و
به کلیسا میبردندش. و در راه مدام این سخن را بر زبان میراند که «فرزندان من،
یکدیگر را دوست بدارید.» و یک بار مریدان از او پرسیدند: «استاد، چرا پیوسته همین
جمله را میگویی؟» و قدّیس فرمود: «چرا که فرمانِ مولایمان این است. و همین ما را
بس است؛ اگر که به جای آریم.»
~~~
هِلیناندوس
روایت میکند که آن هنگام که یوحنّای
قدّیس در کارِ کتابتِ انجیل بود، از مؤمنان خواست تا در حق او دعا کنند و نماز و
روزه به جای آرند تا زبانش پالوده گردد و کتابی شایسته بنویسد.
و نقل
است در آن هنگام که برای کتابت در جایی دورافتاده خلوت گزیده بود، دعا میکرد که
باد و باران آشفتهخاطرش نکنند. و هلیناندوس میگوید که باران و باد تا به امروز
نیز حرمتِ خلوتگاهِ قدّیس را نگاه داشتهاند.
~~~
و در
نهایتِ کارش، چنان که ایزودور آورده، نود و نه ساله بود و از عروجِ مولایمان شصت
و هفت سال میگذشت. و در آن وقت، مسیح همراه با حواریون خود بر او ظاهر شد و
فرمود: «بیار ای یار. نزدِ من بیا. که آن وقت فرارسیده اینک به مجلسِ من بیا و با
برادرانت به بزم بنشین.» یوحنّا قیام کرد و مهیّای سفر شد. اما سرورمان با او گفت
که در روزِ یکشنبه به ما خواهی پیوست.
و
سپیدهی یکشنبه که سر زد، جماعتِ بسیار در کلیسای او گرد آمدند. یوحنّا ایشان
را موعظه نمود و سفارششان کرد که در راه ایمان ثابتقدم باشند و فرمانهای حق را
مشتاقانه در کار کنند.
و
آنجا، کنارِ محراب، گوری کنده بودند. یوحنّا درونِ گور رفت و دست سوی خدا افراشت
و گفت: «آقای من مرا به مجلسِ خود خواندهای. دعوتت را سپاس میگویم. و اینک بنگر
که میآیم. آه! که زمانی دراز انتظار کشیدم.»
و
آنگاه که این کلمات را تا به آخر گفت، نوری گرداگردِ او پدید آمد و چنان شدید
تابید که از چشمِ حاضران مخفیاش کرد. و بعد، که آن نور اندک اندک محو گردید،
دیدند که گور از چکههای انگبین21 پُر بود و پُرتر میشد. گویی که
چشمهساری بود، پوشیده از سنگهای صیقلی.
~~~
نقل است که ادموندِ قدیس، شهریارِ انگلستان، اگر کسی به نام یوحنّای رسول از او چیزی طلب میکرد، خواهش وی را بیاجابت نمیگذاشت.
نقل است که ادموندِ قدیس، شهریارِ انگلستان، اگر کسی به نام یوحنّای رسول از او چیزی طلب میکرد، خواهش وی را بیاجابت نمیگذاشت.
و یک بار
زائری نزدِ او آمد و به نامِ یوحنّای رسول از او طلبِ خیرات نمود. و در آن وقت
پیشکارِ شهریار حاضر نبود و شهریار، که با خود چیزی برای بخشیدن نداشت، انگشتریِ
قیمتیاش را از انگشت به در آورد و بدو داد.
مدتها
بعد، سربازی اهل انگلستان که آن سوی مرزها میجنگید، همان زائر را دید. زائر
انگشتری را به وی داد و از او خواست تا انگشتری را همراهِ پیغامی به پادشاه برساند
و با او بگوید: «آنکس که به عشقش این انگشتری را ایثار کردی، اینک آن را بازپس
میفرستد.»
و معلوم
شد یوحنّای قدیس بوده که خود را در هیئتِ زائری نمایان کرده است.23
ایزودور
در کتابِ «زندگانی و مرگِ قدّیسان» نوشت:
یوحنّا
چوبپارههای درختانِ جنگل را زر و ریگهای ساحل را گوهر کرد. و گوهرهای شکسته را
از نو به هم پیوست. بیوهزنی به فرمانِ او از مرگ بازگشت و هم به فرمانِ او جوانی
جانِ دوباره گرفت و روح بازباره به تنش برگشت. جرعهی زهر او را گزندی نرسانید. و
آن دو تن را که زهر کشته بود از نو زنده نمود.
܀ ܀ ܀
یادداشتها
1.
اکثرِ بابهای کتاب به همین سیاق، با تأویلی مؤمنانه از
نامِ قدیسان آغاز میگردد. این تأویلات غالباً جنبهی تفنن دارند و بدیهیست که از
حیثِ زبانشناختی نیازمندِ مداقهی بیشترند.
2.
در برگردانِ کاکستون، جملهای هست که معنای متنِ ما را تا
حد زیادی روشن میکند:
3.
به این سبب که یوحنّا به مفهومِ «کلمه» توجهِ ویژهای نشان
داده است. و نمونهی آن جملهی بسیار معروفِ یوحنّاست در آغازِ انجیلش:
در ازل کلمه بود. کلمه با خدا بود و کلمه خود خدا بود، از
ازل کلمه با خدا بود. همه چیز به وسیلهی او هستی یافت و بدونِ او چیزی آفریده
نشد.حیات از او به وجود آمد و آن حیات نورِ آدمیان بود. نور در تاریکی میتابد و
تاریکی هرگز بر آن چیره نشده است.
کلمه انسان شد و در میانِ ما ساکن گردید. ما شکوه و جلالاش را دیدیم، شکوه و جلالی شایستهی فرزندِ یگانهی پدر و پر از فیض و راستی.
کلمه انسان شد و در میانِ ما ساکن گردید. ما شکوه و جلالاش را دیدیم، شکوه و جلالی شایستهی فرزندِ یگانهی پدر و پر از فیض و راستی.
و در کتابِ مکاشفه (19-11:13):
آنگاه آسمان را گشوده دیدم. اسبی سفید در آنجا بود که
نامِ سوارش امین و راست بود. او با عدالت داوری و جنگ میکند. چشماناش مانندِ شعلهی
آتش بود، نیمتاجهای بسیار بر سر داشت و نامی بر او نوشته بود که هیچکس جز خودش
نمیتوانست آن را بفهمد. او ردایی آغشته به خون بر تن داشت و به کلمهی خدا مسمّی
بود.
4.
به خاطرِ نشانهایی که یوحنّا از آخرالزّمان میدهد، در
کتابِ مکاشفه.
5.
نقل است که عیسی بر روی صلیب خطاب به مادرش، مریم، و
شاگردش، یوحنّا، میگوید:
6.
روزِ پنجاهه یا پنطیکاست، روزیست که روحالقدس بر
رسولان جلوه میکند و رسالتِ آنها آغاز میگردد. عیسی دو روز پس از شهادتش از
مرگ بازگشت و چهل روز در میانِ یارانش بود و آنها را برای رسالتِشان آماده کرد
و در روزِ چهلم به آسمان عروج کرد و پیش از آن به رسولان گفته بود که پس از او
روحالقدس نزدِ ایشان خواهد آمد و باقیِ حقایق را بر ایشان کشف خواهد نمود. و ده روز
بعد از عروجِ عیسی، روحالقدس بر رسولان ظاهر شد. و به این روز، که پنجاهمین روزِ
بعد از رستاخیزِ عیساست، روزِ پنجاهه یا پنتیکاست گفته میشود.
او پس از مرگ، با دلایلِ بسیار، خود را زنده به این افراد
نشان داد و مدّتِ چهل روز بارها بر ایشان ظاهر شد و دربارهی پادشاهیِ خدا با
آنها سخن گفت. وقتی او هنوز در بینِ آنان بود به ایشان گفت: «اورشلیم را ترک
نکنید بلکه در انتظارِ آن وعدهی پدر، که در خصوصِ آن به شما گفته بودم باشید.
یحیی با آب تعمید میداد، اما بعد از چند روز شما با روحالقدس تعمید خواهید
یافت.»
(کارهای رسولان، 5-1:3)
وقتی روزِ پنطیکاست رسید، همهی ایمانداران با هم در یکجا
جمع بودند. ناگهان صدایی شبیهِ وزشِ بادِ شدید از آسمان آمد و تمامِ خانهای را که
در آن نشسته بودند، پُر ساخت. در برابرِ چشمِ آنان زبانههایی مانندِ زبانههای
آتش ظاهر شد، که از یکدیگر جدا گشته و بر هریک از آنان قرار گرفت. همه از
روحالقدس پُر گشتند و به طوری که روح به ایشان قدرتِ بیان بخشید، به زبانهای
دیگر شروع به صحبت کردند. در آن زمان یهودیانِ خداپرست از جمیعِ مللِ زیرِ آسمان
در اورشلیم اقامت داشتند. وقتی آن صدا به گوشِ ایشان رسید، جمعیت گرد آمدند و چون
هرکسی به زبانِ خود سخنانِ ایمان داران را شنید، همه غرقِ حیرت شدند.
(کارهای رسولان، 6-1: 2)
7.
منظور از ولایتِ آسیا یا استانِ آسیا، که در عهدِ جدید
بارها از آن سخن به میان آمده، احتمالاً آسیای صغیر است.
8.
تیتوس فلاویوس دومیتیانوس در سالِ 81 بعد از ولادت عیسی امپراطورِ روم شد. در سالِ 96 علیه او توطئه کردند و کشتندش.
9.
دروازهی لاتین (Porta Latina) یکی از
دروازههای شهر رُم است. بعدها در کنارِ این دروازه کلیسایی به
نامِ یوحنّا بنا شد. گزارشِ کاملتری از این واقعه به همراهِ ماجرای سفرِ مادرِ
یوحنّا به رُم، در بابِ شصت و نهمِ تذکرهی زرّین آمده است.
10.
جزیرهای است در اژه.
11.
از برگردانِ کاکستون به متن اضافه شد.
12.
اشاره به قطعهای در انجیلِ متی:
در این هنگام مردی جلو آمد و از عیسی پرسید: «ای استاد چه
کارِ نیکی باید بکنم تا بتوانمِ حیاتِ جاودانی را به دست آورم؟» عیسی به او گفت: «چرا
دربارهی نیکی از من سؤال میکنی؟ فقط یکی نیکوست. اگر تو مایل هستی به حیات وارد
شوی، احکامِ شریعت را نگاه دار.» او پرسید: «کدام احکام؟» عیسی در جواب فرمود: «قتل
مکن، زنا مکن، دزدی نکن، شهادتِ دروغ نده، احترامِ پدر و مادرِ خود را نگاه دار و
همسایهات را مانندِ جانِ خود دوست بدار.» آن جوان پاسخ داد: «من همهی اینها را
نگاه داشتهام. دیگر چه چیزی کم دارم؟» عیسی به او فرمود: «اگر میخواهی کامل باشی
برو، داراییِ خود را بفروش و به بیچارگان بده تا برای تو در عالمِ بالا ثروتی
اندوخته شود. آن وقت بیا و از من پیروی کن.» وقتی آن جوان این را شنید، با دلی
افسرده از آنجا رفت زیرا ثروتِ بسیار داشت.
عیسی به شاگردانِ خود فرمود: «بدانید ورودِ دولتمندان به
پادشاهیِ آسمان بسیار دشوار است. باز هم میگویم که گذشتنِ شتر از سوراخِ سوزن
آسانتر است تا ورودِ یک شخصِ دولتمند به پادشاهیِ خدا.»
(متی، 24-16: 19)
13.
اشاره دارد به قطعهای در انجیلِ لوقا:
توانگری بود که جامه از ارغوان و کتان لطیف به تن میکرد و
همهروزه به خوشگذرانی مشغول بود. در جلوی خانهی او گدای زخمآلودی خوابیده بود
به نامِ ایلعازر و آرزو داشت با ریزههای سفرهی آن ثروتمند، شکمِ خود را پُر کند.
حتّی سگها میآمدند و زخمهای او را میلیسیدند.
یک روز آن فقیر مرد و فرشتگان او را به آغوشِ ابراهیم
بردند. توانگر نیز مرد و او را دفن کردند. امّا چون چشم در جهانِ مردگان گشود، خود
را در عذاب یافت. از دور، ابراهیم را دید و ایلعازَر را در آغوشش. پس با صدای
بلند گفت: «ای پدرِ من ابراهیم، به من رحم کن و ایلعازر را بفرست تا سرانگشتِ خود
را در آب تَر کند و زبانم را خنک سازد، زیرا در این آتش عذاب میکشم.» امّا ابراهیم
پاسخ داد: «ای فرزند، به خاطر آر که تو در زندگی، از چیزهای نیکوی خود بهرهمند
شدی، حال آنکه چیزهای بد نصیب ایلعازر شد. اکنون او اینجا در آسایش است و تو در
عذاب. و گذشته از آن میانِ ما و شما شکافِ عمیقیست. هیچکس نمیتواند از این طرف
به شما برسد و کسی هم نمیتواند از آن طرف نزدِ ما بیاید.»
(لوقا، 26-19: 16)
14. لغت مامون (Mammona) در عهدِ جدید اشاره به مال و طمعِ ثروت دارد. و گویا در عبری معنیِ پول میدهد. در قرونِ وسطی از آن به عنوانِ دیوِ مال و ثروت
تلقی میشده.
Vermes et tenebrea flagellum frigus et ignis
Daemoins adspectus scelerum confusion luctus
و vermes معنیِ کرم میدهد اصلاً. و در متنِ فارسی من
آن را عوض کردهام به کژدم.
16.
دیانا (Diana) خدای
ماه است و شکار و طبیعت، در رومِ باستان.
17.
واژهی Depositi
معنیِ پولِ بهامانتگذاشته میدهد و در متنِ
ما ولی به جای پول برای انسان به کار رفته و نویسنده در سطرهای بعد و در حینِ
گفتوگوی یوحنّا با اسقف، با این تغییرِ معنایی بازی کرده است.
18.
نامهی دومِ یوحنّا یکی از کتابهای عهدِ جدید است. یوحنّا این نامهی کوتاه را
خطاب بانویی مسیحی و فرزندانش نوشته است.
نامهی یوحنّا با این سطرهای درخشان به پایان میرسد:
اگرچه مطالبِ بسیاری هست که باید به شما بنویسم، اما فکر میکنم بهتر است
آنها را با قلم و مرکب روی کاغذ نیاورم و به جای آن امیدوارم شما را شخصاً ببینم
و روبهرو با شما صحبت کنم تا همهی ما غرقِ شادی شویم.
(نامهی دومِ یوحنّا: 12)
19.
جملهی در قلّاب در منبعِ اساسِ من نیست و روایتِ متنِ
لاتین هم با جملهی یوحنّا به پایان میرسد. این جمله فقط در متنِ کاکستون
هست و بر اساسِ آن به متنِ فارسی
افزوده شد.
20.
اُستُنِ این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
هوشیاری زآن جهان است و چو آن
غالب آید پست گردد این جهان
هوشیاری آفتاب و حرص یخ
هوشیاری حرص و این عالم وسخ
زآن جهان اندک ترشح میرسد
تا نغرد در جهان حرص و حسد
گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
نه هنر ماند در این عالم نه عیب
این ندارد حد سوی آغاز رو
سوی قصهی مردِ مطرب باز رو
پرسیدنِ صدیقه-رضیاللّهعنها- از مصطفی-صلیاللّه- کی سرّ
بارانِ امروزینه چه بود)
21.
انگبین در برابرِ واژهی Manna آمده و این Manna همان منّ است
در عبارتِ مشهورِ منّ والسلوی. منّ و سلوی نعمتهایی بودهاند که خداوند در بیابان
به بنیاسرائیل عطا کرد.
روایتِ اتفاق درعهدِ عتیق:
همچنان که هارون با همهی جماعتِ بنیاسرائیل سخن میگفت،
به سوی صحرا روی گرداندند و اینک مجدِ یهوه در ابر پدیدار گشت. یهوه با موسی صحبت کرد و او را گفت: «زمزمهی بنیاسرائیل
را بشنیدم. با آنان صحبت کن و ایشان را بگوی: شامگاه گوشت تناول خواهید کرد و بامداد
از نان سیر خواهید شد. آنگاه خواهید دانست من خدای شما یهوه هستم.» شبانگاه بلدرچینها برآمدند و اردوگاه را فراگرفتند و
بامداد، لایهای از شبنم گرداگردِ اردوگاه بود. این لایهی شبنم چون بخار شد، بر
سطحِ صحرا چیزی ریز و دانهدانه و لطیف مانندِ برفکِ برزمین پدیدار گشت. چون بنیاسرائیل این را بدیدند، یکدیگر را گفتند: «این
چیست؟» چرا که نمیدانستند چیست. موسی آنان را گفت: «این نانی است که یهوه بر شما
بداده تا تناول کنید.» خاندانِ اسرائیل نامِ مَنّ بدان دادند. چونان تخمِ
گشنیز بود، سپید بود و طعمِ کلوچهی عسلی میداد. (خروج، 15-10: 16) به نقل از برگردان پیروز سیّار
با توصیفاتی که در متنِ تورات از مَنّ شده، کم و بیش معلوم
میشود که چرا در متنِ ما مَنّ به «سنگهای صیقلیِ کفِ چشمه» تشبیه شده است.
رشیدالدّین میبدی در نوبةالثانیهی کشفالأسرار، در شرحِ
آیهی (وَ ظَلَّلْنا عَلَیْكُمُ الْغَمامَ وَ أَنْزَلْنا عَلَیْكُمُ الْمَنَّ وَ
السَّلْوى-بقره:57) چنین نوشته است:
«ربّ العالمین ایشان را در آن تیه، منّ و سلوی فرستاد وز ابر سایه ساخت. این است که میگوید عزَّجَلالَه: وَ ظَلَّلْنا عَلَیْکُمُ الْغَمامَ. و چون آفتاب برآمدی بروزِ تابستان، اللَّه تعالی میغ فرستادی بر سرِ ایشان بسایهوانی، میغی نمدار خنک تا آنگه که آفتاب فرو شدی. میگویند همان میغ بود که روز بدر فرشتگان از آن بزیر آمدند نصرتِ مصطفی را و تقویتِ لشکر اسلام را. پس چون ایشان را در آن آفتاب گرم سایه حاصل شد گفتند: یا موسی هذا الظّل قد حصل فاین الطعام؟ سایه نیکوست و جای خنک اما طعام از کجا آریم درین بیابان؟ فانزل اللَّه علیهم المنّ، خدای عز و جل بریشان منّ فرو فرستاد از میغ. مجاهد گفت این منّ مانند صمغ بود که بر درختان افتادی، رنگ رنگِ صمغ بود و طعم طعمِ شهد. سدی گفت عسل بود که بوقتِ سحر بر درختان افتادی. شعبی گفت این عسل که میبینی جزویست از هفتاد جزو از آن منّ. و ضحاک گفت ترنجبین است. قتاده گفت از وقت صبح تا بر آمدنِ آفتاب آن من ایشان را بیفتادی مانندِ برف. وهب گفت نانِ حوّاری است. زجاج گفت علی الجملة طعامی بود ایشان را بی رنج و بی کدّ. منّ بدان خواند که اللَّه بریشان منت نهاد بدان.»
«ربّ العالمین ایشان را در آن تیه، منّ و سلوی فرستاد وز ابر سایه ساخت. این است که میگوید عزَّجَلالَه: وَ ظَلَّلْنا عَلَیْکُمُ الْغَمامَ. و چون آفتاب برآمدی بروزِ تابستان، اللَّه تعالی میغ فرستادی بر سرِ ایشان بسایهوانی، میغی نمدار خنک تا آنگه که آفتاب فرو شدی. میگویند همان میغ بود که روز بدر فرشتگان از آن بزیر آمدند نصرتِ مصطفی را و تقویتِ لشکر اسلام را. پس چون ایشان را در آن آفتاب گرم سایه حاصل شد گفتند: یا موسی هذا الظّل قد حصل فاین الطعام؟ سایه نیکوست و جای خنک اما طعام از کجا آریم درین بیابان؟ فانزل اللَّه علیهم المنّ، خدای عز و جل بریشان منّ فرو فرستاد از میغ. مجاهد گفت این منّ مانند صمغ بود که بر درختان افتادی، رنگ رنگِ صمغ بود و طعم طعمِ شهد. سدی گفت عسل بود که بوقتِ سحر بر درختان افتادی. شعبی گفت این عسل که میبینی جزویست از هفتاد جزو از آن منّ. و ضحاک گفت ترنجبین است. قتاده گفت از وقت صبح تا بر آمدنِ آفتاب آن من ایشان را بیفتادی مانندِ برف. وهب گفت نانِ حوّاری است. زجاج گفت علی الجملة طعامی بود ایشان را بی رنج و بی کدّ. منّ بدان خواند که اللَّه بریشان منت نهاد بدان.»
22.
در متنِ کاکستون، روایت از یکجا به بعد با متنِ ما تفاوتِ زیادی
پیدا میکند. اول این که پادشاهِ متنِ کاکستون برخلافِ متنِ اساسِ ما و متنِ
لاتین، ادموندِ قدّیس نیست و ادواردِ قدیس است. ادواردِ قدیس از سالِ 1042 تا 1066 بر انگلستان
فرمان راند و به ادواردِ معترف معروف است.
باقیِ روایت در متنِ کاکستون چنین است:
دو مسافر که برای زیارت به سرزمینِ مقدس
رفتهاند، یوحنّا را در آنجا میبینند و یوحنّا علاوه بر انگشتری و پیغام، خبرِ
مرگِ قریبالوقوعِ پادشاه را نیز به آنها میدهد و بعد ناپدید میشود. آن دو
مسافر بعد از ناپدید شدنِ یوحنّا، به خواب میروند و وقتی که بیدار میشوند،
میبینند که در سرزمینِ مقدّس نیستند. چوپانی را میبینند و از او میپرسند که این
جا کجاست؟ و چوپان به انگلیسی جوابشان را میدهد و میفهمند که به خاکِ انگلستان
رسیدهاند. نزدِ پادشاه میروند و انگشتر و پیغام و خبرِ مرگ را به او میدهند.
کاکستون چنین نقل کرده که پادشاه مدتی بعد از دنیا رفت و در صومعهی وستمینسر به
خاک سپرده شد و آن حلقهی متبرّک تا به امروز نیز همانجا بر مزارِ پادشاه است.
__________
«معنای سومِ نامش «هدیهگرفته» است و این هدیه الهامِ اسرار بود در سرّ او.»
«و به راستی
آنگاه که سرورمان مادرش را نزدِ یوحنّا به امانت سپرد، بزرگترینِ هدیهها را به
او داد.»
«اما یوحنّای مبارک از دیگِ جوشان بیرون آمد، سرتابهپا سلامت.»
«یوحنّا بر سینه نشانِ صلیب کشید و بعد، زهر را سرکشید تا به
جرعهی آخر.»
«و نقل است در آن هنگام که برای نوشتن در جایی دورافتاده خلوت گزیده بود، دعا میکرد که باد و باران آشفتهخاطرش نکنند.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر