قریهٔ دیو یا ده روسپیان

.و زمینت به ریسمان تقسیم خواهد شد و تو در زمین نجس خواهی مرد
عاموس ۷:۱۷

ــــــــ

در محدودهٔ ما آبادی‌ای هست که سال‌هاست به آن قریهٔ دیو یا ده روسپیان می‌گوییم. سال‌هاست که آن قریه در حصاری از ساروج و آتش محبوس است و هیچ‌کس نمی‌داند که عاقبت آن قریه و ساکنان پلیدش چه خواهد شد. پیران ما که وقایع گذشته را به خاطر دارند می‌گویند که قریب به پنجاه سال پیش این قریه به عقد دیو درآمد. در آن‌وقت٬ می‌گویند که مردان قریه به قصد زیارت و تاراج به آن‌سوی کوهستان رفته بودند. می‌گویند که در غیاب مردان آبادی٬ یک وقت مردی بلندقامت و گیس‌بافته در لباس قصه‌گویان وارد آبادی شد. با خود٬ می‌گویند٬ گاری‌ای داشت و در آن اشیاء پرنقش و نگار گذاشته بود. زنان آبادی دور او حلقه زدند و آن هدیه‌های به حرز آلوده را با آزمندی از او گرفتند و به خود آویختند و در خانه‌هایشان نصب کردند. سپس به جبران آن چه از او گرفته بودند او را در خانه‌ای جای دادند. سپس نزد او نشستند و به قصه‌های دروغین او گوش سپردند و خرد خود را به وی تسلیم نمودند. به این ترتیب همهٔ زنان آبادی٬ حتی پیرزنان و آن دیگرانی که هنوز قادر به حمل جنین نبودند٬ با نطفهٔ آن مرد گیس‌بافته باردار شدند. او تا چند وقت در آبادی ماند و بعد از مدتی در خفا آبادی را ترک کرد و ناپدید شد. زنان از شرم آنچه کرده بودند واقعه را مسکوت گذاشتند اما هنگامی که وقت زاییدن رسید از سر ناچاری کودکانشان را به دهات دیگر فرستادند و کمک خواستند. هنگامی که زنان قابله به آبادی ایشان رسیدند٬ لاشهٔ بعضی از آن زنان با شکم‌های پاره در گوشه‌ کنار آبادی افتاده بود. پس به بالین زندگان رفتند و هنگامی که نوزادان را از شرمگاه‌های ایشان بیرون کشیدند٬ از آنچه دیدند به وحشت افتادند٬ چرا که هیچ یک از نوزدان به فرزند پاکیزهٔ آدمیزاد شباهتی نداشت. از گلویشان٬ هنگامی که از شرمگاه مادرانشان بیرون آمدند٬ اصوات ناهموار بیرون می‌آمد. بدن‌های بعضیشان٬ می‌گویند٬ پشت پرده‌ای از مو ناپیدا بود و بعضی چنان لزج بودند که در دست قابله‌ها می‌لغزیدند و بر زمین پخش می‌شدند. بعضی روی گونه‌هایشان زائده‌ای شبیه خرطوم داشتند و بعضی حدقهٔ چشم‌هایشان خالی بود. بعضی نام مخفی خداوند را در حالی که قهقهه می‌زدند بر زبان می‌آوردند و از حلقومشان خون بیرون می‌زد و بر صورت قابله‌هایشان می‌پاشید. پسرانشان ذکر مختون و دخترانشان فرج‌های فراخ داشتند. کودکان آبادی با نفرت به برادران و خواهران ناتنی خود نگاه می‌کردند و قابله‌ها٬ در حالی زنان را لعنت می‌کردند و بر شرمگاه‌های زخمیشان تف می‌انداختند٬ نوزادان را بر زمین رها کردند و به همراه کودکان از آن آبادی گریختند و به دهات خود بازگشتند و دیگران را از آنچه دیده بودند مطلع ساختند. مردمِ وحشت‌زده فی‌الفور به سوی آبادی‌ای که از همان وقت قریهٔ دیو یا ده روسپیان نام گرفت حرکت کردند. بعضی گفتند که باید آبادی را همراه ساکنان نفرت‌انگیزش آتش زد. برخی گفتند که معلوم نیست که عاقبت آن کار چه خواهد شد. نهایتاً تصمیم بر این شد که آبادی را محصور کنند. پس دور آبادی خطی مدور کشیدند و از همان روز کار ساختن حصار را آغاز نمودند. در ابتدا دور تا دور آبادی خندقی حفر کردند. در آن وقت٬ بعضی از زنان و بعضی از نوزادان خود در حالی که بر زمین می‌خزیدند خود را به آن خط می‌رساندند و می‌کوشیدند که از آن بگذرند. مردمی که مشغول ساخت حصار بودند بر سرشان بیل و کلنگ می‌کوفتند و ایشان را پس می‌راندند. طولی نکشید که به دور آن قریه و مردم پلیدش دیواری کشیدند و سپس پشت آن دیوار در گودال‌هایی با فاصله از هم آتش افروختند و از همان وقت کسانی مأمور زنده نگه داشتن آن حصار آتشین شده‌اند و آن را تا به امروز روشن نگه داشته‌اند. در ابتدا گمان می‌کردند که ممکن است آن جانوران و مادرانشان در اثر تنهایی و تشنگی هلاک شوند. اما مدت‌ها گذشت و صدای زاری زنان و عربدهٔ نوزادانشان قطع نشد. هیچ یک از ما نمی‌دانیم که آن مخلوقات چه‌قدر عمر خواهند کرد. حالا نزدیک به پنجاه سال گذشته و بسیاری از کسانی که تولد ایشان را به چشم دیده بودند در خاک خفته‌اند اما صدای آن‌ها هنوز از پشت حصار به گوش می‌رسد.

من کلی حیوون داشتم

 لئونارد کوهن

از مجموعهٔ بالهٔ جذامیان 


بابا بدجور ادم مهمیه توی موزه و هی میفرستنش جاهای دور که بره چیزمیز و گیاه بیاره با خودش که بقیه روشون تحقیق بکنن   مامان خوشش نمیاد که بابا میره و بهش میگه تو رو خدا مراقب باش تو رو خدا مراقب باش و بابا میگه الان میرسم الان میرسم تا دیگه مامان دست از جیغ و داد ورمیداره و اونم دیگه هر طوری هست میره   من مشکلی ندارم که بابا میره چون توی موزه بدجور ادم مهمیه و واسه همین خوب بهش میرسن چون نمیخوان بلا سرش بیاد هم این هم اینکه همیشه یه چیزی میاره برام که باهاش بازی کنم    یه بار یه گیاه خیلی بامزه ای اورده بود برام که ساقش عین چی سفت بود و وقتی میذاشتمش تو افتاب بعد یه مدت یه گلوله های قرمز کوچیکی ازش درمیومد و بابا میگفت میتونم بخورمشون من هم خوردم اما دیگه خیلی خوردم حالم بد شد   یه بار دیگه برام یه پرنده ای اورده بود که خیلی خوشکل اواز میخوند و مامان اهنگ قشنگ میزد و پرنده خوشکله باهاش میخوند اما یه روز اشتباهی زدم کشتمش بابا خیلی مشکلی نداشت گفت بار بعدی که موزه بفرستتش یه حیوون دیگه میاره برام که باهاش بازی کنم   یه کم بعد مامان دوباره ناراحت شد و فهمیدم بابا دوباره داره میره    به همه گفت خدافظ خدافظ و به من گفت نگران نباش حواست به مامانت باشه  مامان کنار من وایساده بود و گفت تو رو خدا مراقب باش و لطفن لطفن برام نامه بنویس و بابا گفت باشه حتمن حتمن همین الان اصلن تو فکر نباش    بعد که بابا رفت مامان یه روزنامه بهم نشون داد که عکس بابا و دوستاش توش بود و یه قصه مفصل راجبه این که چقدر بابا مهمه و راجبه یه جای جدیدی که قرار بود بره    بابا یه مدت زیادی نبود ولی میفهمیدیم حالش خوبه چون نامه میفرستاد    مامان به من گفت بابا رفته جای جدیدو پیدا کرده و همین زودیا قراره برگرده هم کلی چیزمیز واسه موزه بیاره هم یه حیوون برا من یوهوو یوهوو    بابا زودی برگشت و ما رفتیم پیشوازش همه اومده بودن کلی نگهبان و پلیس و آدمای خیلی مهم وقتی بابا اومد بیرون همه هورا کشیدن و باهاش دست دادن گفتن ما همه بهت افتخار میکنیم و خدمت عالیه به میهن و ساختن تاریخ  یا یه همچین چیزی   اون شب مامان و بابا با هم رفتن بیرون ولی قبل اینکه برن بابا بهم گفت که برام یه حیوون اورده ولی بهم نمیدتش تا وقتی کار موزه تموم بشه من گفتم مرسی و هیچ جوره نمیتونستم صبر کنم    یه شبی بابا از سر کار اومد خونه و یه جعبه ای باهاش بود   گفت بیا اینجا ببین چی اوردم  جعبه هه رو گذاشت رو زمین و بازش کرد    مامان نمیتونست نگاهشون کنه ولی من بهش حق میدم چون این حیوونایی که بابا اورده بود خونه بدجور زشت بودن و بو میدادن  مامان گفت تو رو خدا ببرشون   من گفتم بابا چرا ۲ تا اوردی  بابا گفت یکیشون پسره یکیشون دختره   من گفتم خدایا من هیچ وقت همچین چیزی ندیده بودم که قیافه اش همچین بامزه باشه پرمو باشه و ریخت به این خنده‌داری و ۵ تا اشاره داشته باشه   اما مامان داشت داد و بیداد میکرد و بابا گفت خیلی خوب خیلی خوب نگهشون نمیداریم بعد به من گفت ببین این حیوونا همچین باهوش نیستن واسه همین حیوون خونگی درست حسابی نمیشن واست  ولی من گفتم میخوامشون میخوامشون میخوامشون و منم شروع کردم داد و بیداد کردن و من داد و بیداد میکردم و مامان هم داد و بیداد میکرد و بابا داد میزد و کلی سر و صدا شد ولی من کار خودمو کردم   اخرش بابا ساکت شد و گفت که باید بهشون غذا بدم چون خیلی وقته هیچی نخوردن و باید دم دیقه قفسشونو تمیز کنی و گفت که این بخشی از یه ازمایشه    توی جعبه انگار به هم بسته شده بودن اما وقتی یه تیکه غذا براشون گذاشتم داخل جفتشون بهش حمله کردن و صداهای خنده دار دراوردن و سر غذا به جون هم افتادن من و بابا گفتیم ها ها ها ها ها اما مامان نگاهشون هم نمیکرد    بعد این من دیگه خودم تنهایی ازشون مراقبت کردم    سه بار سعی کردن در برن ولی گیرشون اوردم و گذاشتمشون توی یه جعبه بزرگتر   یه بار وقتی   غذا میذاشتم تو جعبه سعی کردن یه چیزی فروکنن تو شاخکم واسه همین منم اون قدر نیششون زدم تا مردن   بابا گفت هیچ غصه نخور کلی دیگه داریم توی موزه  بعد جای زخممو با دهن دیگه اش ماچ کرد  __ این‌جا یه سیاره پر ازشون داریم.


بهشت

 

بیاید ملکوتت بر زمین»

«آنگونه که هست در آسمان

____

سپس سروران زمین را مهیا نمودند و آدمیان و حیوانات را، با اسلحه‌ای که به ایشان داده بودند، روانهٔ منزلگاه تازه کردند. آنگاه نیرومندترینشان زمین را با دست پرتوان خود چرخاند و خورشید را به عقب راند تا دورتر از زمین بایستد. 

و به این شیوه زمین به حرکت افتاد و آدمیان و حیوانات بر خشکی‌ها و کوه‌ها و در دریاها و دشت‌های زمین به جنب و جوش افتادند. هزاره بعد هزاره، زمین به دور خود چرخید، و شیران آهوان را به وحشت انداختند، و ماران تخم پرندگان را در آشیانه‌هایشان شکستند، و آدمیان مورچگان را زیرپاهای خود له کردند، و زنان یکدیگر را ربودند، و برای دزدیدن مروارید جگر صدف‌ها را پاره کردند. پس زمین پیر شد، و از نفس افتاد، و آهسته‌تر چرخید، و خورشید نزدیک‌تر و نزدیک‌تر آمد، و حیوانات و آدمیان در زمین ملول شدند و از هلاک یکدیگر به ستوه آمدند. پس دور هم گرد آمدند تا نزد سروران بروند. و سه روز راه پیمودند و غروب روز سوم، سروران را یافتند که در کنار چشمه‌ای فرود آمده بودند و در اردوگاه خود به شادی نشسته بودند. حیوانات و آدمیان گفتند «ما از هلاک هم ملول شده‌ایم.» سروران به ایشان گفتند «پس یکدیگر را هلاک نکنید.» و باز گفتند «اما شما یکدیگر را هلاک خواهید کرد» و باز گفتند «مگر آن‌چه را که در روز نخست به شما بخشیدیم باز پس دهید.» پس حیوانات و آدمیان به صف ایستادند و هر گروه سلاحی را که در آغاز از سروران گرفته بود به ایشان باز پس داد. فیلان و دیگر جانورانی که به ایشان جثهٔ بزرگ داده شده بود بزرگی جثه‌هایشان را باز پس دادند. آنانی که به شاخ‌‌های بلند مجهز بودند، چون گوزنان و کرگدنان، شاخ‌هایشان را باز پس دادند و آنانی که به دندان‌ها یا چنگال‌های هراسناک مجهز بودند چون گرگان و پلنگان، دندان‌ها و چنگال‌های هراسناکشان را باز پس دادند. و ماران زهر خویش را باز پس دادند. دیگرانی که  تیزرو و سبک بودند چابکی پاهایشان را را باز پس دادند. و زنان سلاحی را که از سروران گرفته بودند باز پس دادند. و آنانی که زره به تن داشتند، چون سنگ‌پشت و صدف، زره‌هایشان را تسلیم نمودند. و آنانی که بال پرواز داشتند و در هوا می‌گریختند، بال‌هایشان را باز پس دادند. و آنانی که در زمین می‌گریختند، حفره‌های زمین بر ایشان بسته شدند. و آنانی که شکار دیگران بودند و در عوض به ایشان کثرت در اولاد داده شده بود، اندک‌زا و کم‌ تعداد گردیدند، زیرا دیگر شکار کسی نبودند. و آنانی که هم‌رنگ سبزه‌ها و رستنی‌ها می‌شدند رنگ‌هایشان متمایز گردید. و به این ترتیب، هر گروه سلاحی را که در روز نخست از سروران گرفته بود به ایشان باز پس داد. و نوبت به آدمیان رسید که آخر از همه در انتهای صف ایستاده بودند و سلاحشان کلماتی بود که در حنجره‌های خود می‌ساختند. و هنگامی که نوبت به ایشان رسید، آخرین کلماتشان را در گوش یکدیگر نجوا کردند و سپس ایشان نیز سلاح خود را باز پس دادند و گنگ و بی‌زبان گردیدند.

پس حیوانات و آدمیان به جایگاه‌های خود بازگشتند و بر زمین پراکنده شدند و یکدیگر را هلاک نکردند. و این‌گونه زمین ایام کهنسالی خود را سپری کرد. زمین آرام گرفت. و آفتاب، هر روز تند و تندتر می‌تابید و با نور سوزان خود زمین را احاطه می‌نمود. و در شدت آفتاب، گیاهان و رستنی‌ها نمو یافتند و فراوان شدند و صورت زمین را پوشاندند. و درختان قد کشیدند‌ و شاخه‌هایشان در بلندایی که چشم از دیدن آن عاجز بود، بسیار دور از زمین و بسیار نزدیک به خورشید، به هم رسیدند و در هم گره خوردند و زمین را در سایهٔ خود فروبردند و راه آسمان را بستند.

اشاره در باب ختنه٬ افرهط فارسی [ترجمه]

۱

آن زمان که خداوند ابراهیم را برکت داد و وی را رأسِ مؤمنان و صدیقان و راستان نهاد٬ وی را نه پدرِ یک امت، بلکه پدر امت‌های بسیار گردانید٬ آن‌جا که گفتش «و نام تو ابرام خوانده نشود بلکه نامت ابراهیم خواهد بود زیرا که تو را پدر امت‌های بسیار گردانیدم.»

اینک ای رفیق اعزّ در معنی این کلام گوش دار و از اساس این مناقشه بشنو٬ مناقشه ای که به حق باید کرد بر ضد آن قومِ پیش از ما که می‌پندارند تخمهٔ ابراهیم‌ام و نمی‌فهمند که ایشان را حاکمان سدوم و قوم عموره خوانده اند و بابشان اموری بود و مامشان حتّی٬ و نقرهٔ متروک اند و ابناء مرتد.

زعیمشان موسی درباب ایشان چنین شهادت داد و این گونه گفتشان که «از آن روزی که شما را شناختم متمرد بودید» و هم در سرود عهد مکرر کرد که «تاکتان از تاک سدوم است و از تاکستان عموره. انگورهاتان انگور حنظل است و خوشه هایتان به جهت شما تلخ است.» و در سبحهٔ عهد بدان «امتی که از امت‌هاست» گوشه زد و چنین گفتشان «شما را به غیرت آورم به قومی که نه قوم اند٬ و به امتی باطل در خشمتان کنم.»

و بر زبان اشعیا، آن قدّوس چنین شهادت داد که فرمود «تاکستانی نشاندم و فلاحتش کردم و عوض انگور بارِ خراب آورد.» و هم ارمیای پیغامبر در باب آن گروه مردم گفت که «تاکی نشاندمت همه از تخم قسط و تو از من رو گردانده چون انگور بیگانه بر من شوریدی.» و حزقیال درباب آن انگور چنین شهادت داد که «شاخه هایش را آتش بخورد و اندرونش بپوسید و دیگر به هیچ کار نیاید.»

شاخِ به تخمِ قسط نشانده آباء اولینشان است و فرزندان رو سوی اعمال پلید اموریان کردند. از هر امتی مردمان چون داد ورزند٬ فرزندان و وارثان پدرشان ابراهیم خوانده شوند. و بنی ابراهیم آنگاه که به پلیدکاری اقوام بیگانه روی آورند، سدومیان شوند و قوم عموره گردند. چنان که اشعیا در باب ایشان شهادت داد که «ای حاکمان سدوم و ای قوم عموره، پیغام خداوند را بشنوید.»

اما نشانم بده ای حکیم، که در عهد اشعیای نبی کدام حاکمان و کدام مردم در سدوم و عموره بودند؟ چه این دو درعهد لوط منکوبِ قهر شدند و تا ابد آباد نگردند. 

حزقیال تباهی سدوم را ظاهر سازَد و خواهرش اورشلیم را فراخوانَد، آنگاه که فرمایَد «آن پلیدی که تو و دخترانت کردید، خواهرت سدوم و دخترانش نکردند. و تباهی سدوم و دخترانش این بود که دستگیری محتاجان و مسکینان نکردند. و چون این اعمال را در ایشان دیدم معدومشان ساختم.»

 اگر سدوم و عموره و یارانشان در عهد ماضی معدوم گردیده‌اند، سبب چه بود که اشعیا گفت «ای حاکمان سدوم و ای قوم عموره بشنوید؟» فراخواندشان تا با سر صلاح آیند، چرا که به شغل سدومیان بودند. 

معهذا٬ مختون و نامختون، گزیده و مطرود، می‌لافند که مختونیم و گزیده‌ایم و برکشیدهٔ امت‌هاییم. 

۲

بر همه دانایان دانسته است که اگر ایمان در کار نباشد، از ختنه هیچ سود و صرفه نخیزد٬ چرا که ایمان بر ختنه سابق است. و ختنه نشانه‌ای بود و عهدی بود که به ابراهیم داده شد٬ چنان که خداوند وی را فرمود «این است عهدی که به مختون ساختن جمیع ذکور نگاه خواهید داشت.»

 آن زمانی که [ختنه] موجب خشنودی معطی‌اش بود، [تنها] با فرامین شریعت سودمند و حیاتبخش بود٬ و آن زمان که شریعت نگاه داشته نمی‌شد، در ختنه نیز سودی نبود.

یربعام بن نباط از بنی یوسف از سبط افرائیم، مختون گردید٬ چنان که آن قدوس ابراهیم را فرموده بود و موسی در شریعت تصریح نموده بود. و ملوک اسرائیل که بر طریق یربعام رفتند، [ایشان نیز] به ختنه تمایز یافتند. اما به سبب معاصیشان ذِکْر خیر بر ایشان معهود نماند.

یربعام را و جمله ملوکی را که از پس او رفتند از ختنه چه سود حاصل شد؟ و یا منسی بن حزقیا را [از ختنه] چه سود و صرفه بود که به سبب معاصی  بسیارش خداوند قادر نبود بر اورشلیم ببخشاید. 

۳

خداوند با هر نسل و هر تبار عهدی بست، به هر نسلی آن گونه که میل او بود، و هر عهد در عهد خود نگاه داشته می‌شد و آنگاه دیگرگونه می‌گردید. آدم را فرمود که از درخت معرفت نیک و بد نخورد و به آن سبب که فرمان و عهد را نگاه نداشت ملامت گردید. و اخنوخ که نزد خدا مقبول بود، نه آن فرمان را درباب درخت نگاه داشته بود که [خداوند] به [عوالم] حی بردش٬ بلکه به سبب ایمان بود. و مرضیه[ی حق] بودن کجا و با حکم از درخت نخوردن کجا؟ و نوح را که بر سر صدق و کمال ماند، از قهر طوفان رهانید و با او و با سلالۀ او از بعد وی عهدی راست کرد که بارور و کثیر گردند٬ و [آن] عهد قوس قزح [بود] میان خداوند و زمین و هر ذی جسد. 

با هیچ یک از این عهود ختنه داده نشد و ابراهیم را آنگاه که برگزید، به [سبب] ختنه نبود که وی را فراخواند و برگزید و نامش داد تا پدر امتها باشد بلکه به ایمان بود. و بعد از ایمانش بود که وی را به ختنه فرمان داد٬ چه اگر حیات به ختنه بود پس بی شک ابراهیم نخست مختون می‌گردید و سپس ایمان می‌آورد. و اگر ختنه را خیرِ حیاتِ ابد بود، کتاب چنین می‌گفت که ابراهیم مختون گردید و آن ختنۀ وی در حق او صدق به شمار آمد. اما این گونه مکتوب است که «ابراهیم به خدا ایمان آورد و آن ایمانش در حق او صدق به شمار آمد.»

چه مؤمنان نامختون و چه مختونان بی‌ایمان، هیچ یک را از ختنه سودی نرسید. هابیل و اخنوخ و نوح و سام و یافث نه به ختنه بود مقبول خدا بودند. بلکه هر یک از ایشان در عهد خود عهد خود را نگاه داشت و ایمان داشت که آن یگانه است که هر نسل را یاری می رساند، آنگونه که میل اوست.

ملکیصدق که کاهن اعلی علییّن بود، در حالی که نامختون بود ابراهیم را برکت داد. و روشن است که کهتر از مهتر می یابد. 


۴

اینک ای رفیق، گوش دار تا بر تو معلوم نمایم که ختنه بر چه طریق داده شد. آن زمان که ابراهیم ایمان آورد و از اور کلدانیان به در آمد و آمد تا به حران بزید، خداوند وی را حکم به ختنه نفرموده بود. و نیز در آن بیست و دو سال که در زمین کنعان زیست، مختون نگردید٬ چرا که او را فرزندی نبود، آن فرزند موعود که از او صدیقان و شاهان و کاهنان و مسیحان زاده شوند. اما چون نود و نه ساله بود، آن قدوس بر وی ظاهر ساخت که چون صد سال پر شود، به جهت وی پسری خواهد زاد.

پس مختون گردید تا چون صد ساله شود اسحاق به جهت وی متولد گردد. و خداوند وی را فرمود که گوشت غلفه اش را ببرد، به نشان و علامت عهد٬ تا هنگامی که تخمش/ذریتش کثیر می گردند، از دیگر امت‌ها که میان آنها می زیند متمایز باشند٬ بدان مراد که با اعمال پلید ایشان نیامیزند. 

و ابراهیم چون نود و نه ساله بود گوشت غلفۀ خود را ببرید و نیز پسرش اسماعیل را که سیزده ساله بود مختون نمود و هم آن روز، آنگونه که خدا با وی گفته بود، خانه‌زادان و زرخریدان خود را نیز مختون ساخت. و بعد از آن که [ابراهیم] مختون گردید، اسحاق در رحم آمد و متولد شد. و او در روز هشتم مختون گردید. 

ختنه صد و نود سال در ذریۀ ابراهیم، در اسحاق و اسماعیل و یعقوب و اولادش و در عیسو و نسلش محفوظ ماند تا آن زمان که یعقوب به مصر درآمد. و در مصر، بنی یعقوب دویست و بیست و پنج سال آن را نگاه داشتند تا آن زمان که به بادیه بیرون شدند. و ایضاً لوط چون دید که نسل ابراهیم مختون گردیده، او نیز از بعد آن که از وی جدا گردید، سلالۀ خود را مختون ساخت. و ایشان ختنه را چون رسمی پذیرفتند بی آن که بر سر ایمان باشند. 


۵

اگر این جماعت مختون‌اند، زنهار که بنی اسماعیل و بنی قنطوره و بنی لوط و بنی عیسو نیز مختون‌اند. مختون اند و سجده بر بتان می‌کنند. ارمیای نبی به روشنی معلومم کرده است که مختونان بی‌ایمان همه نامختون‌اند و به ختنه از قهر خلاصشان نیست. پس گفت: «زنهار که به حساب تمام آن مختونان نامختون خواهم رسید٬ مصریان و یهودیان و موآب و ادوم و بنی عمون و همۀ آن صورت‌تراشیدگان که در بادیه ساکن‌اند٬ زی راکه جمیع این امتها نامختون اند و همۀ بنی اسرائیل در دل‌هایشان نامختون‌اند.»

اگر ایشان را از ختنه سودی بود، چرا یهود را در شمار مصریان و ادومیان و موآبیان و عمونیان و صورت‌تراشیدگان، که ابناء هاجر و قنطوره‌ اند، آورد؟ پس معلوم گردد که ختنهٔ ایشان  [عینِ] نامختونی بود.هنگامی که آن قدوس دید که می‌گویند «بر این می زیییم که بنی ابراهیمیم و مختون!»، زنهار که بر یهود نیز حکم قهر راند، چنان که بر همۀ آن مختونان نامختون. گردن کشیده بودند و سر طاعت بر شریعت فرود نمی‌آوردند. بر زبان نبی با ایشان گفت: «غلفۀ دل خود را ختنه سازید و دیگر گردن‌کشی منمایید.» و دانسته شود که هرکه غلفۀ دل خود را ختنه نکند، مختون نیست و او را از ختنۀ گوشت سودی نباشد٬ آن گونه که هیچ یک از آن مختونان نامختون را از ختنه سودی نخاست. 


۶

یقین بدار، ای رفیق، که ختنه [تنها] علامتی بود تا ایشان از امت های ناپاک متمایز گردند. بنگر که آن زمان که از مصر بیرونشان آورد و آن چهل سال که بادیه می پیمودند، مختون نبودند، بدان سبب که امتی بودند واحد٬ و با امت‌های دیگر نیامیخته بودند. در آن وقت بر ایشان نشان نگذاشت زیرا که چراگاهشان علی حده بود.

این که بر سلالۀ ابراهیم علامت نهاد، نه بدان خاطر بود که دیگر امت ها آنِ او نبودند. او بر سلالۀ ابراهیم، چونان رمۀ خویش داغ نهاد و در عوض جمیع آن امت ها را که اعمال پلید کافرانه مرتکب شده بودند، به سبب اعمالشان وانهاد. و این که بر امت خود علامت نهاد، نه بدان سبب بود که خود را آگاه کند که ایشان سلالۀ ابراهیم اند چه حتی آن وقت که بر ایشان علامت ننهاده بود نیز می شناختشان. بلکه [بدان خاطر بود] که خودِ ایشان یکدیگر را بشناسند تا خود در بهانه‌های ناراست پنهان نسازند. چرا که اگر که آن علامت بر ایشان نبود، بسا که چون از ایشان بعضی در خدمت بتان یا در زنا و فحشا و دزدی و در هر عمل خلاف شریعت یافته می شدند، آن کسان که در آن حالات یافت شده بودند، کافر شده لب به انکار می گشودند که «ما اولاد ابراهیم نیستیم٬» تا کشته نشوند و عقوبت نیابند و حکم مرگ که در باب افرادی از این دست درشریعت مکتوب است، [بر ایشان نرود.] اما اگر کسی از ناموس/شریعت تجاوز نماید و در یکی از این شنایع یافته شود، دیگر قادر نیست که در [چنین] بهانۀ ناراستی اختفا جوید که «از تخم و از سلالۀ ابراهیم نیستم٬» چه اگر منکر گردد، به ختنه تمییزش می‌دهند و بر حسب جرمش مکافاتش می‌کنند. 

 اگر ختنه را علتی غیر از این بود، لاجرم بایسته بود که در بادیه نیز مختون گردند. اما چون از دیگر امت‌ها جدا بودند و چراگاهشان در بادیه علی حده بود، بر ایشان علامت نهاده نشد. و آن زمان که از اردن می گذشتند، خداوند به یوشع بن نون فرمان داد و او را گفت «برو  بنی اسرائیل را بار دیگر مختون ساز.» سبب چه داشت که یوشع را گفت که بار دیگر ایشان را مختون سازد؟ به این خاطر بود ایشان در دلهایشان مختون بودند. چنانکه بر زبان نبی فرمود: «غلفۀ دل خود را ختنه کنید. و دیگر گردن‌کشی منمایید.» پس یوشع رفت و ایشان را مختون ساخت و بار دیگر بر گوشت علامت نهاد.

اما از این سخن که «یوشع بار دیگر قوم را مختون ساخت» چه فهم می‌کنی؟ به یاد دار که [در آن وقت] در گوشت مختون نبودند، چه بعد از آن که یوشع ایشان را مختون ساخت، کتاب گواهی می‌دهد که «یوشع همه آنانی را که در بادیه زاده شده بودند مختون نمود. چرا که هیچ یک از اطفالی که در بادیه زاده شده بودند مختون نبودند.»


۷

ببین ای رفیق و بدان در شگفت شو. که آن جماعت مختون که از مصر بیرون آمدند به سبب خطاهایشان در بادیه جان دادند٬ چه جان آن قدوس را در خشم کردند و بدو مؤمن نبودند. و روشن است که اگر بر سر ایمان بودند، راه سرزمین موعود بر ایشان بسته نمی‌شد. و از آن ششصد هزار که از مصر برون شدند، [تنها] یوشع بن نون و کالیب بن یفنّه جان بردند و به ارض داخل شدند و آن را به ارث بردند. و آنان که در بادیه زاده شده بودند و ایمان داشتند، اگرچه که نامختون بودند، هم جان به در بردند و داخل شدند تا تا وارث ارض باشند. و چون به زمین کنعانیان داخل شدند، ایشان را مختون ساخت و آن در حق ایشان ختنۀ ثانی به شمار آمد. 


۸

و آن زمان که بر جمیع مختونان نامختون خشم آورد، سبب چه داشت که مصریان را نیز در شمار آورد با آن که از تخمۀ ابراهیم نبودند؟ و ایضاً موآبیان را و عمونیان را که ابناء لوط، برادرزادۀ ابراهیم، بودند٬ و هم ادومیان را که ابناء عیسو بودند٬ و ایضاً صورت تراشیدگانِ بادیه‌نشین را که ابناء اسماعیل و قنطوره بودند٬ و هم یهودا یهودا، تخمۀ یعقوب را. اینان همگی از سلالۀ ابراهیم اند. و [اما] مصریان، ایشان با آن که بی‌ایمان بودند، ختنه را چونان رسمی از بنی‌اسرائیل پذیرفته بودند، آن زمان که [بنی اسرائیل] در میان ایشان می‌زیستند. و [آن را] همچنین از یوسف گرفتند. چه آن زمان که به جهت وی منسه و افریم متولد گردیدند و ایشان را مختون ساخت، آنان نیز از یوسف آموختند و شروع به ختنه کردند٬ چرا که حکم وی در جمیع امور در مصر ساری بود.

هستند کسانی، ای رفیق، که می‌گویند دختر فرعون، آنگاه که موسی را یافت، از عهدی که در گوشت وی بود دانست که از بنی اسرائیل است. با این حال، [معنای] آیه نه چنان است که می نماید٬ چه عهد ختنۀ موسی به هیچ رو از ختنۀ مصریان متمایز نبود. و هر که نمی‌داند که مصریان مختون بودند، بادا که ارمیا مجابش کند. آن زمان که دختر فرعون موسی را یافت و دید که بر آب می رود، دانست که از بنی‌اسرائیل است. سبب آن بود که حکم در آب انداختن بر مصریان نرفته بود، بلکه فرعون بر بنی‌اسرائیل حکم کرده بود که «هر پسری که زاده شود به نهر انداخته شود.» و [دختر فرعون] دانست که از ترسِ آن حکم است که امری چنین واقع گردیده. و چون دید که وی را در صندوق چوبی گذاشته اند، دانست که پنهانش کرده‌اند و بهر وی صندوقی ساخته، در نهرش انداخته‌اند تا مردان [فرعون] او را نیابند. چه اگر مصریان نامختون بودند و [تنها] بنی‌اسرائیل به ختنه شناخته می‌شدند، موسی قادر نبود در بیت فرعون تربیت یابد٬ چرا که در ایام طفولیتش، عهدی که در گوشت وی بود هر آن فاش می‌گردید. و اگر دختر فرعون از قانون و حکم پدرش تجاوز می نمود، در باقی مصر نیز قانون و حکم فرعون نگاه داشته نمی‌شد. 


۹

اینک بر تو شرح خواهم کرد، ای رفیق، در باب بنی‌قنطوره، که هم ایشان با ابناء اسماعیل همسایه بودند. وقتی مدینیان که ابناء قنطوره اند، و مشرقیان که ابناء اسماعیل اند، جمع شدند و در ایام جدعون بن یوآش، به جدال با اسرائیل آمده به اتفاق یکدیگر خواستند که اسرائیل را بندهٔ خود سازند، به دست جدعون و آن سیصد سالار تسلیم گردیدند. 

این که در باب بنی‌قنطوره با تو گفتم به این خاطر [بود] که ایشان و بنی‌اسماعیل هر دو مسکن به بادیه دارند. از آن وقت که ابراهیم هاجر و اسماعیل را روانه کرد راهی نمود، مسکن اسماعیل و آل وی به بادیه بوده است. چنین مکتوب است که «وی ساکن صحرا شد و کمان‌کشی آموخت٬» «دست وی به ضد هرکس و دست هرکس به ضد وی خواهد بود. و در مجاورت همۀ برادرانش ساکن خواهد بود.» در یک جانب او، در مشرق، بنی عیسو ساکن بودند که ادومیان اند.  [چه] آن هنگام که اسرائیل از مصر برون شد، به گرد سرزمین ادومیان، کوه عیسو، می گشت. و ایضاً عمونیان و موآبیان از شمال با ایشان همسایه بودند. و بنی‌قنطوره از مشرق با ادومیان، یعنی ابناء عیسو٬ همسایه بودند. 

هنگامی که ابراهیم بنی قنطوره را روانه کرد، نخست ایشان را به مشرق فرستاد و سرزمین جنوب به تمامی از آن بنی هاجر شد. و ادومیان، یعنی بنی عیسو، در مشرقِ آن دو ساکن بودند تا به بُصرَه. به این خاطر بود که خداوند به موسی فرمان داد که «به سرزمین بنی عیسو نزدیک نشوید٬ چه از سرزمین ایشان شما را [به قدر] کف پایی گذرگاه ندهم. چرا که کوه سعیر را به عیسو داده‌ام. اما خوراک را به سیم از ایشان خریده  بخورید. و آب را از ایشان به سیم خریده بنوشید.» و موسی چنان کرد که خداوند به او فرمان داده بود. و با بنی عیسو در نیاویخت٬ بلکه چون به رِقِم شوکتمند رسید٬ رسولان بفرستاد به نزد شاهِ ادوم٬ با سخنان نیکو٬ و با وی گفت «چنین گوید برادرت یعقوب که تمامی مشقتی را که در راه بر ما واقع شده است تو می‌دانی که منقاد مصریان بودیم. و اینک در رقم ایم، شهری که در آخرِ حدود توست٬ و تمنا این که از زمین تو بگذریم. [و البته] از شاهراه خواهیم گذشت. به ما خوراک بفروش تا بخوریم و ایضاً آب تا ما و احشاممان بنوشیم و ما بهای آن را خواهیم پرداخت.» و او اسرائیل را گفت «از سرحدات من نگذری والا با شمشیر به دیدار تو بیایم.» و اسرائیلیان چون دیدند که ایشان مجاب نمی‌شوند، از ایشان روی گرداندند. 

و بنی‌اسرائیل چون از سرحدات ایشان می گذشتند بُصرَه را که در بادیه بود، از ایشان ستانده از آن خویش کردند و آن را بلدِ ملجاء ساختند. و هرکه حجتی خواهد بر آن که بُصرَه در ایام قدیم از آن بنی عیسو، یعنی ادومیان، بوده است، از اشعیای نبی بشنود که آن قدوس را دید که از ادوم، از بُصرَه می آمد و جامه سرخ داشت و ایشان را لگدکوب ساخت و له نمود و از بنی عیسو کین کشید٬ چرا که برادر خویش را نپذیرفت و خشم خود را تا همیشه نگاه داشت. و هر که هنوز مجاب نشده است که بُصرَه در ابتدا بندۀ ادومیان بوده، از سفر تکوین بشنود، در باب ملوکی که بر ادوم حکم راندند: «یوباب بن زارح از بُصرَه سلطنت نمود.» و هم اشعیا فرمود که « هان! [شمشیر من] بر ادومیان فرود می آید، بر آن قومی که در داوری مغضوب گردیدند.» و داوود فرمود که «نعلین خود را بر ادوم خواهم انداخت» چرا که عیسو همیشه یاران خود را تباه کرد و همیشه خشم خود را نگاه داشت و برادرش را نگذاشت که از سرحداتش بگذرد. به این سبب در داوری مغضوب گردید که همیشه خشم خود را نگاه داشت. 

و اسرائیل چون از برادرش، عیسو، روی گردانید، رسولان به نزد موآبیان، یعنی ابناء لوط، روانه کرد تا از مرز ایشان بگذرد. و ایشان نشنیدند و مجاب نگردیدند. بلکه به جهت خود بلعمِ باعور را اجیر کردند تا ایشان را نفرین کند. و چون ایشان را نگذاشتند که به آشتی از مرزشان بگذرند، آن قدوس فرمان داد که عمونی و موآبی، حتی از پس ده پشت هم به جماعت خداوند داخل نگردند. چرا که به جهت اسرائیلیان در راه نان و آب نیاوردند و با شمشیر به پذیرۀ ایشان آمدند و ایشان محزون و خسته بودند. و در باب مصریان و ادومیان، اسرائیل را فرمان داد که ایشان را نراند٬ مصریان را به این سبب که در سرزمین ایشان زیسته بودند و ادومیان را به آن خاطر که برادرانشان بودند. 


۱۰

و این همه را بر تو شرح کرده نشانت دادم تا بدانی که «اسماعیل پیش در همسایگی همۀ برادرانش ساکن بود و احقبِ ابناء آدم بود.» و ابراهیم ابناء قنطوره را هدیه ها داد و ایشان را نزد برادرشان اسماعیل فرستاد تا با اسحاق که فرزند عهد است، میراث نبرند. اگر این جماعت مختون اند، پس بنی اسماعیل و بنی‌قنطوره و بنی‌لوط، یعنی موآبیان و عمونیان، و بنی عیسو، یعنی ادومیان، و ایضاً مصریان لاف زیاده خواهند کرد، حال آنکه اینان مختون اند اما سجده بر بتان می کنند. از این رو دانسته است که بی ایمان، در ختنه سودی نیست. اما هرکه غلفۀ دل خود را برید، ایمان آورد و حیات یافت و فرزند ابراهیم شد. و [اینگونه] کلام خداوند محقق می گردد که به ابراهیم گفت «تو را پدر امت های بسیاری گردانیدم.»


۱۱

شریعت و عهد در جمیع امور دیگرگونه گشتند. خدا ابتدا عهدِ آدم را دگر کرد و [عهد] دیگر به نوح داد و ایضاً به ابراهیم. و آنِ ابراهیم را دگر کرد و به موسی [عهد] دیگر داد. و چون آنِ موسی را نگاه نداشتند، به نسل واپسین عهدی دیگر داد که دیگرگونه نخواهد شد. آدم را عهد آن بود که از درخت نخورد و نوح را قوس قزح. ابراهیم را نخست به سبب ایمانش برگزید و سپس [به] ختنه [امر فرمود]، [تا] اولاد وی را مُهری و نشانی [باشد.] و آنِ موسی گوسفندی بود که به جهت پسح بهر امت قربانی نماید. و هیچ یک از این عهود به یکدیگر ماننده نیستند. ختنه‌ای که نزد صاحب عهد مقبول می‌افتد آن است که ارمیا فرمود «غلفۀ دل خود را ببُرید.» اگر عهدی که به ابراهیم داد حق است، لاجرم این نیز حق است و محل وثوق. و هیچ کس را نرسد که شریعتِ نهاده را منسوخ نماید، چه آنان که بیرون از شریعت اند و چه آنان که تحت شریعت اند. به موسی نیز شریعت را همراه با فرایض و احکام آن عطا کرد. و چون شریعت را و احکامش را نگاه نداشتند، آن را ملغی فرمود. و وعده داد که عهدی جدید عطا فرماید. و گفت که آن چون [عهود] سابق نیست٬ اگرچه که معطی هر دو یکیست. و این است عهدی که دادنش را وعده کرده بود: «جمیع ایشان از خرد و کلان مرا خواهند شناخت.» و در این عهد نه ختنۀ گوشت هست و نه علامتی بر امت. 

ما به یقین می‌دانیم، ای رفیق، که خداوند در هر نسل شرایعی نهاد و آن [شرایع] تا زمانی که پسندِ وی بود در کار بودند و سپس دیگرگونه گردیدند. چنان که رسول فرمود «در قدیم ملکوت خداوند به صورت‌های مختلف و در زمان‌های گوناگون بر قرار بود.» بر حکیمان و بر آنان که فهم می‌کنند، دانسته و آشکار است که هرکس که تحت لوای عهد است ولی به سبب بی‌مبالاتی و فسق خود گرد ختنه می‌گردد، شاید که مختون گردد، اما او را از کلام رسول بویی نرسد که فرمود «ای کاش آنانی که شما را مضطرب می سازند خویشتن را مثله می‌نمودند.» خدای ما حق است و شرایع وی نیک موثق اند. هر عهد در عهد خود حق بوده و محل وثوق. و آنان که در دل‌هایشان مختون اند، حیات یابند و ختنۀ ثانی را در اردن حقیقی یابند که [آن] تعمیدِ رهایی از گناه است. 


۱۲

یوشع بن نون هنگامی که با امت خود از اردن گذر کرد٬ بار دیگر امت خود را به تیغۀ چخماق مختون ساخت. و منجی ما، یشوع، امت هایی را که بدو مؤمن گردیدند بار دیگر به ختنۀ دل مختون ساخت. و ایشان در تعمید غسل یافتند و به تیغ کلام وی مختون گریدند که از شمشیرِ دودَم  بُرنده‌تر است. یوشع بن نون امت را به ارض موعود راه برد. و منجی ما، یشوع، به هر که از اردن حقیقی گذشت و ایمان آورد و غلفۀ دل خود را برید، ارضِ حیات را وعده داد. و یوشع بن نون در اسرائیل سنگی را شاهد گذاشت. و منجی ما، یشوع، شمعون را سنگ حقیقی خواند و او را میان امت‌ها چون شاهدی مؤمن قرار داد. یوشع بن نون در صحرای اریحا، که زمینی ملعون است، پسح را نگاه داشت و امت از نان آن زمین بخوردند. و منجی ما، یشوع، با تلامیذ خود پسح را در اورشلیم نگاه داشت، شهری که لعنتش کرد که «در آن سنگی بر سنگی گذارده نخواهد شد.» و در آنجا راز را در نان حیات عطا فرمود. یوشع بن نون عخان طماع را که دزدی کرده بود و مخفی ساخته بود، محکوم کرد. و منجی ما، یشوع، یهودای طماع را محکوم کرد که از خریطه‌ای که در حوالۀ او بود، سیم دزدیده مخفی نموده بود. یوشع بن نون امت‌های پلید را هلاک ساخت. و منجی ما، یشوع، شیطان و جیش وی را در هم کوفت. یوشع بن نون خورشید را در آسمان نگه داشت. و منجی ما، یشوع٬  در آن ظهری که مصلوبش کردند، خورشید را  تاریک ساخت. یوشع بن نون ناجی امت بود. و یشوع ناجی امت‌ها نام گرفت. 

خوشا آنان که دل خود را از غلفه ختنه کردند و به ختنۀ ثانی از آب زاده شدند. آنان که هم‌میراثِ ابراهیم اند٬ آن رأس مؤمنان و پدر امت ها که ایمانش در حق وی صدق به شمار آمد.

انجام یافت اشاره در باب ختنه. 

ــ

۳۱ مرداد ۱۴۰۱




ذکر شهیدان باجرمی

به یاد آشور کلتا (بهمن 1362-آبان 1398)

ܠܛܘܒܢܐ ܐܫܘܪ ܟܠܬܐ

ܕܐܬܟܠܠ ܒܝܪܚ ܐܦܢ ܕܫܢܬ ܐܿܫܨܚ ܕܦܪ̈ܣܝܐ ܒܡܕܝܢܬܐ ܕܟܪܔ

ܒܝܕ ܣܛܢܐ ܘܚܝܠܗ

 

حدیث شهادت ده شهیدِ ولایت باجرمی که به ایام ملک یزدگرد، در سلوکیه و تیسفون شهادت یافتند.

و این مبارکان از ابناء عالم* بودند. و از ایشان بعضی سال‌ها قبل بر کیش مجوس می‌رفتند و سپس به مذهب خداوند داخل آمده بودند. و بعضی زنان مجوس ستانده بودند و ایشان را نیز به ایمان حقۀ مسیح گروانده بودند. و چنین بود اسامی ایشان: هرمزد، اَیتی، ماری، انّی، اَتّی، یعقوب، حورا، پاپا، نمرود، و آذرپروا. و این ده تن را گرفتار کردند و به زنجیر کشیدند. و ایشان پریشان‌حال به باب ملک آمدند، و زمستان بود. و ایشان را نزد مهرشاپور پلید بردند که مغی بود، بدکاره و شرور.

ایشان را گفت «بر چه طریقید؟» گفتند «ترساییم. و خدای را، که سرور کائنات است، و مسیحش را بندگی می‌کنیم و سجده بر او می‌بریم.» بدیشان گفت «درباب شما، شنیده‌ام که بهدین بودهاید و آذر و مهر را می‌پرستیده‌اید. چه بود که دین راستین را رها کرده بدین بدکیشی درآمدید؟» گفتند «کلام باژگونه مگو و ایمان حقه را ضلالت و ضلالت ویرانگر را حق مخوان.»

و فرمان داد که محاسن سفید ایشان را بکنند و مشت بر گونه‌هایشان بکوبند. ایشان را گفت «سبب چیست که به وقت کهنسالیتان به این مذهب درآمده‌اید؟» گفتند «آن هنگام که جوان بودیم، خبر از حقیقت نداشتیم و ایام شباب خود را در پرستش بیهودۀ خورشید و آتش تباه ساختیم. و آنگاه که قوۀ فهم و تمییز در ما پدید آمد، بازگشتیم و خدای را شناختیم که صانع خورشید و آتش است.» به ایشان گفت «مطیع پادشاه گردید و دست از این احمقی که پیشه کرده‌اید بشویید و من قدردان شما خواهم بود و به سلامت به خانه‌هایتان خواهید رفت، قبل آن که به گوش شاه برسد و به فرمان وی به مرگ محکوم گردید.» و آن پیران جلیل گفتند که «ما نمی‌خواهیم که تو قدردانمان باشی، اگر که ما را از ایمانمان باز‌گردانی و از حقیقتی که بدان پیوسته‌ایم جدایمان ‌سازی. در عوض قدردان تو خواهیم بود اگر که چنین کنی که بر سر پیریِ ما تاج مرگ بگذاری، تا به خرمی نزد خداوند برویم و در پریشانی و اندوه به خانه‌هایمان باز نگردیم و این رنج راه که برده‌ایم بیهوده و باطل نگردد.» به ایشان گفت «چه مشتاقید به مرگ! شاید که مقروضید و مرگ خود را می‌طلبید تا بدین شیوه خلاصی یابید. مرا بگذارید که اگر چیزی مقروضید، پادشاه را باخبر سازم و او [حکمی] خواهد نوشت و شما را از آن وام خلاص خواهد کرد.» آن مبارکان پاسخ دادند «ما وام‌دار هیچ‌کس نیستیم، مگر خدا. و به او گناهانمان را و ضلالت دوران شباب را مقروضیم. و از او به لابه می‌خواهیم که بگذارد تا آن قرض را با خون گلویمان ادا کنیم.»

مهرشاپور شرورِ پلید داخل شد و ملک را خبر کرد و او فرمان داد که یا سر طاعت فرود آورند و آذر و مهر را پرستش نمایند و یا چون گوسفندان با کارد سلاخی خواهند گردید. آنگاه حاجبی رفت و ایشان را گفت «چنین است فرمان شاه که آذر و مهر را می‌ستایید و به خانههای خود بازمی‌گردید و اگر سر طاعت فرود نیاورید، فرمان به مرگ شما داده است.» ایشان یک‌رای و یک‌زبان پاسخ دادند «مراد ملک را برآورده نخواهیم ساخت و آتش و خورشید را پرستش نخواهیم کرد. اما حاضریم تا به جهت خدای خود بمیریم.» و [آن حاجب] رفت و ملک را خبر کرد و وی امر کرد که بروند و مطابق فرمان او هلاک گردند. و همراه با ایشان، حاجبی و مغی بیرون رفتند و ایشان را به خرابۀ سلوکیه بردند.

و در آن هنگام که مهیا می‌شدند تا بدان جایگاهی که در آن تاج [شهادت] یافتند بروند، از ایشان یکی خنده‌کنان بدان حاجب و آن مغ گفت «اگر کسی بازگردد، وی را رها خواهید ساخت؟» گفتند «شاه هرآینه قدردان تو خواهد شد.» یارانش به سوی وی دویدند و وی را گرفتند و گفتند «از بهر جان مگریز. تا به امروز [نانِ] پسر مریم را خورده‌ای و  اینک که وقت رزم رسیده باز می‌گردی؟»

ایشان را بردند و گودالی فراخ کندند و ایشان را به پشت بستند و در اطراف گودال به زانو نشاندند. آنگاه کاردی بزرگ آوردند و ایشان را چون گوسفندان ذبح نمودند و [در گودال] افکندند و از سرهایشان پشته‌ای ساختند.

و بعد از آن که آن حاجب و آن مغ که با وی بود از آنجا رفتند، برادران و عوام مسیحی بدانجا شتافتند و اجساد و سرهای ایشان را ربودند و بردند و در مواضع مختلفی به خاک سپردند. و یکی از راهبان جوان ما بدانجا شتافت و گوشۀ طیلسان خود را دراز کرد و خون ایشان را از آن گودال جمع کرد و نزد ما آورد. و ما گوشۀ طیلسان وی را که خون در آن جمع گشته بود، بریدیم و عطر و روغن آوردیم و آن را به طریقی شایسته تدهین نمودیم و معطر ساختیم. و بعد یک سال، هنگامی که گوشت تن از استخوان‌ها جدا گردیده بود، ایشان را از آن مواضعی که بودند برگرفتیم و در موضعی مصفا در باغی قرار دادیم.

جمیع این شهدا که در این قرطاس مکتوب گردیدند همراه با یارانشان که ذکری از ایشان نرفت، همگی در بیت‌الشهدایی که در دژ لوَرنه بنا گردید قرار یافته‌اند. ایشان را مار ایوب اسقف که خود اهل آن دژ است بدانجا برد.

از لابه و از رنج جمیع آن کسان که بر حقیقت پای فشردند و به جهت محبت خدای خود بر تازیانه صبوری کردند، بادا که حصه‌ای نیز از آن اَبگَر باشد که کهترین و سیه‌روزترینِ آدمیان است. بادا که خداوند که او را جهد بخشید تا ذکر ایشان را به روشنی ثبت نماید، او را لایق آن گرداند که در اوشعنای تسبیحات ایشان شریگ گردد.

به لطف و رحمت آقایمان مسیح، که تسبیح زبان ما همه از آن اوست، تا ابدالآباد، آمین.

تمّت ذکر شهادت ده شهید ولایت باجرمی. 

______

* مراد از ابناء عالم (ܒܢܝ̈ ܥܠܡܐ) عوام مسیحی اند که مقام کلیسایی ندارند. در بندهای بعدی همین شهادتنامه، این اصطلاح در کنار «برادران» و در تقابل با آن به کار رفته است و مراد از برادران راهبان اند که به آن‌ها‌ ابناء عهد (ܒܢܝ̈ ܩܝܡܐ) نیز گفته می‌شود. 

x

ذِکْرِ پیدایش لوحام

 Some girls wander by mistake"
Into the mess that scalpels make
?Are you the teachers of my heart
"We teach old hearts to break


آنچه از اشک سر برآورده در استهزاء خواهد سوخت.

علاقۀ جناب وزیر به دانش و علی‌الخصوص به علم تاریخ همیشه در میان دانایان زبانزد بوده است. و به همین خاطر، پرسش عالی‌جناب از بنده راجع به پیدایش شهر لوحام مایۀ مباهات و سربلندی است. از آنجا که بسیاری معتقد شده‌اند که لوحام در آستانۀ نابودی قرار گرفته و شالودۀ این شهر دیر یا زود از هم خواهد گسست، مسائل مربوط به آن ناحیه اخیراً محل پرسش بسیاری از دانشجویان نیز بوده‌ است. محض همین، در صورت موافقت جناب وزیر، مایلم که رونوشتی از این نامه را به جهت استفادۀ سایر مشتاقان به علم، به کتابخانۀ مدرسۀ بزرگ نیز بفرستم.

مانند بسیاری از شهرها، تاریخ شهر لوحام نیز با مقداری افسانه آغاز می‌شود. خود این افسانه‌ها نیز یک‌صدا نیستند و راجع به پیدایش لوحام روایات مختلفی را بازگو می‌کنند. آنچه در ادامه می‌آید عمدتاً برگرفته از مطالبی است که در رویدادنامۀ سلطنتی لوحام آمده است. علی‌رغم اختلافات بسیار، تقریباً تمام روایات در ذکر این مسئله متفق‌اند که باعث پیدایش لوحام غولی نوجوان بوده است که از آن سوی اقیانوس، از اقلیم غولان، به خشکی ما و به محل فعلی لوحام آمده بوده است. راجع به این غول و این که چگونه گذارش به خشکی ما افتاده، تقریباً هیچ نظر قطعی‌ای نمیتوان داد، چراکه او هیچ‌گاه با آدمیان سخن نگفت. غولان مایل نیستند جزیرۀ خود را ترک کنند، و یا اگر میکنند، لابد بیشتر به سمت شرق می‌روند، چراکه لااقل آن‌قدر که به عمر ما و پیرانمان قد می‌دهد، هیچ‌گاه در خشکی ما دیده نشده‌اند. قصه‌های انگشت‌شماری که راجع به رؤیت غولان در سواحل ما نقل شده، همگی در رویدادنامه‌های دوران دوم آمده‌اند و چنانکه شما بهتر مطلعید، نوشته‌های مورخان دوران دوم هیچ‌گاه محل وثوق نبوده‌اند. برخی بر این عقیده رفته‌اند که روایات مربوط به غول لوحام، از اساس خرافه است و چنین واقعه‌ای هیچ‌گاه رخ نداده. به هر حال، تمام مورخانی که راجع به تاریخ لوحام نوشته‌اند، بی هیچ‌ استثنائی، بر وجود این غول نوجوان و آمدنش به محل فعلی لوحام گواهی داده‌اند، اگرچه در ذکر جزئیات اختلافات اساسی دارند. گذشته از این منابع مکتوب، نگارندۀ این نامه بر اساس مشاهدات شخصی خود به این نتیجه رسیده است که ماجرای آمدن این غول به واقع کار افسانه‌پردازان نیست و حقیقت داشته است و در این باره در ادامۀ نامه مطالبی را به عرض عالی خواهد رساند.

دربارۀ دلیل آمدن این غول، که لوحامیان به او پدر اول و یا پدر مغموم می‌گویند، در رویدادنامۀ سلطنتی لوحام چنین آمده که هنگامی که به خشکی ما رسیده شش ساله بوده‌ است و همچنین آورده‌اند که او فلج بوده. به گمان نگارنده این تکه از روایت، یعنی فلج بودن غول، احتمالاً واقعیت ندارد و دلایل آن در ادامۀ این مکتوب ذکر خواهند شد. به هر جهت، روایات می‌گویند که این غول از آنجا که فلج بوده، نتوانسته جفتی برای خود پیدا کند و به همین خاطر او را از جزیرۀ غولان بیرون انداخته‌اند و یا او خود از جزیره خارج شده و پس از عبور از اقیانوس، خود را به خشکی ما در غرب رسانده است. البته باید در نظر داشت که آنچه ما به آن اقیانوس می‌گوییم، برای غولان بیش از جوی آبی نیست. جثۀ آنان چنان بزرگ است که با پای پیاده از اقیانوس می‌گذرند و حتی می‌توان متصور بود که افلیجانشان نیز بتوانند کشان‌کشان خود را به این سوی اقیانوس برسانند، هرچند که به عقیدۀ من پدر مغموم لوحامیان به واقع افلیج نبوده است.

به هر ترتیب، غول جایی در ساحل شرقی پا به خشکی ما گذاشت. مشخص نیست که او دقیقاً از کدام نقطه وارد شده، هرچند که لوحامیان معتقدند جایی در نزدیکی بندر سه نهنگ نخستین قدمگاه او بوده است. سال‌ها پیش، در ایام جوانی، من خود مدتی در یکی از تجارتخانه‌های بندر سه نهنگ به کار منشیگری اشتغال داشتم و در آنجا به کرات می‌دیدم که بازرگانان لوحامی قبل از آن که عازم دریا شوند، به زیارت آن قدمگاه میروند و از پدرشان طلب برکت می‌کنند. غول به مسیر خود ادامه داد و نهایتاً به سرزمینی رسید که بعدها لوحام نام گرفت.  این سرزمین در قلب خشکی ما واقع شده است. در ایام ما، نزدیک‌ترین مسیری که لوحام را به ساحل شرقی متصل می‌کند جادۀ سرخ است، مسیری که ایلچیان با اسب‌های ورزیدۀ خود در یک هفته و کاروان‌ها با پای پیاده در یک ماه می‌پیمایند. اما با توجه به جثۀ عظیم غول، رسیدنش به لوحام نباید بیش از یک روز طول کشیده باشد.

غول غریب نهایتاً در دشت لوحام از شدت خستگی و گرسنگی از حرکت بازماند و خود را به پای کوه زویلان رساند و آنجا در سایۀ کوه آرمید. نخستین کسانی که غول را دیدند، و در حقیقت، نخستین لوحامیان، طایفه‌ای از زنان ایلیاتی بودند که در مسیر کوچ خود به جنوب، به محل فعلی لوحام رسیدند و با دیدن موجود عظیم‌الجثه‌ای که پای کوه افتاده بود، متوقف شدند. در تاریخ مورد بحث، جمعیت این زنان بانسبه بسیار بوده است و طوایف مختلف ایشان در تمام اقالیم پراکنده بوده‌اند. اینان هیچ‌گاه موطنی نداشتند و همواره در حال سفر بودند. گاه به روستاهای کوچک یورش می‌بردند و پس از تاراج روستا پسران نوجوان را می‌ربودند و بعد از همخوابگی با ایشان، در جاده‌ها رهایشان می‌کردند و یا به عنوان برده در شهرها می‌فروختند. هنگامی که به شهرهای بزرگتر می‌رسیدند، از آنجا که یورش به شهر برایشان ممکن نبود، جلوی دروازۀ شهرها اردو می‌زدند و مدتی (بین چند روز تا چند ماه) به فاحشگی می‌پرداختند و معمولاً مورد استقبال گرم شهرنشینان نیز قرار می‌گرفتند. مردان شهری الطاف ایشان را معمولاً با چیزهایی نظیر اسب، لباس، اسلحه، نان، گوشت‌ نمک‌سود و شراب جبران می‌کردند. زنان ایلیاتی توشۀ راه خود را از این راه فراهم می‌کردند و همچنین به این طریق فرزندانی به دست می‌آوردند. دختران را نگه می‌داشتند و پسران را بعد از چند سال به بردگی می‌فروختند. به رغم آنکه قبایل زنان کوچ‌رو در آن زمان جمعیت قابل توجهی داشتند و نقششان در سیاست و همچنین در اقتصاد شهرهای ما غیر قابل انکار بود، از یک برهه به بعد جمعیتشان به شدت رو به کاهش گذاشت. برخی از قبایل ایشان بعد از تأسیس لوحام به آنجا رفتند و بخشی از جمعیت لوحام شدند و تاریخ ایشان همان است که بر لوحام گذشته است. اما آنچه بیش از همه باعث نابودی این قوم شد وقایعی است که در زمان یکی از اسلاف مخدوم عالی‌جناب، یعنی امیر سقات دوم رخ دادند و او در آن وقت همزمان بر سه اقلیم جنوبی حکم می‌راند. گفته شده که یک وقت طایفه‌ای از زنان ایلیاتی جلوی دروازۀ شربون که در آن زمان پایتخت امیران جنوب بود، اردو زدند. در یکی از همان ایام، امیر سقات نیز که در آن زمان بیست ساله بود، همراه با برادرانش از شهر خارج شد و به اردوی زنان رفت و چند روزی را آنجا در میان زنان سپری کرد. دقیقاً مشخص نیست که در آن چند روز چه اتفاقی افتاد و خود امیر و اطرافیان او نیز هیچ‌گاه چیزی در این باره نگفتند. اما آنچه معلوم است این است که بلافاصله بعد از آنکه امیر اردوگاه زنان را ترک کرد و به سمت شهر به راه افتاد، زنان نیز خیمه‌های خود را برچیدند و به سرعت هرچه تمام‌تر شربون را ترک کردند. امیر به محض آنکه به شهر رسید در حضور سربازان خود قسم خورد که زنان ایلیاتی را از روی زمین محو خواهد کرد. برخی می‌گویند که امیر سقات که در آن زمان هنوز همسری اختیار نکرده بود، در آن اردوگاه دلباختۀ یکی از فاحشگان شد و از او خواست که در شربون نزد او بماند و به عنوان همسر قانونی او، ملکۀ جنوب شود. گفته‌اند که آن زن پیشنهاد امیر را با بی‌ادبی رد کرد و دیگر زنان حاضر در مجلس او را به تمسخر «پسرک نازکدل» خواندند. برخی نیز معتقدند که امیر در اثر همخوابگی با یکی از آن زنان به بیماری شنیعی مبتلا شد. فارغ از اینکه حقیقت ماجرا چه بوده، امیر سقات دوم از زنان ایلیاتی کینه‌ای ابدی به دل گرفت و سوگند خورد که نسلشان را براندازد. همان روز گروهی از پرچمدارانش را جمع کرد و از شربون خارج شد و در گوشه‌گوشۀ مملکت به تعقیب قبایل زنان پرداخت. لشکر امیر روز به روز پرجمعیت‌تر می‌شد و خاصه از روستاهایی که از تاراج زنان ایلیاتی بی‌نصیب نمانده بودند، مرتباً کسانی به لشکر امیر می‌پیوستند و با او پیمان برادری می‌بستند. گفته‌اند که حتی در بسیاری از شهرها، گروه‌هایی از بردگان جوان شورش می‌کردند و می‌گریختند و خود را به لشکر امیر می‌رساندند و برای کشتن مادرانشان با او هم‌پیمان می‌شدند. امیر سقات پنج سال در سراسر مملکت به کشتار زنان ایلیاتی پرداخت. در آن سال‌ها نبردهای خونباری درگرفتند. ذکر جزئیات جنایاتی که در آن ایام رخ داد خاطر خوانندگان این نوشته را آزرده خواهد کرد. همین‌قدر بس که پسران مادرانشان را در حالی که طلب بخشش می‌کردند، در گودال‌های آتش پرتاب می‌کردند و دختران نوزاد را در قفس گرگان می‌انداختند. آنچه بیش از همه مورد علاقۀ امیر بود این بود که در فرج اسیرانش نیزه‌های بلند فرو کند و آن نیزه‌ها را همراه با نیزه‌سواران در اطراف جاده‌ها نصب کند و نام خود را با دشنه بر سینۀ مقتولین بنویسد. این جنازه‌ها سال‌های زیادی در اطراف جاده‌ها باقی ماندند و نهایتاً در دوران حکمرانی برادرزادۀ امیر سقات، یعنی امیر شریم رئوف، کسانی به گوشه‌ کنار اقالیم فرستاده شدند و آنچه را که از اجساد زنان باقی مانده بود پایین آوردند و در خاک دفن کردند. با گذشت زمان، آثار جنون در امیر سقات شدت می‌گرفت و عاقبت پنج سال بعد از آغاز آن لشکرکشی، در سن بیست و پنج سالگی، در گرماگرم مستی دشنه‌ای در گلوی خود فرو کرد و زندگی «پسرک نازکدل» اینگونه به آخر رسید. جنازۀ او را بنا به وصیتی که کرده بود، به شربون بردند و در کنار مادرش به خاک سپردند. دربارۀ او نوشته‌اند که قامتی بلند و تنی نحیف، و ریشی کوتاه و چشمانی درشت و مژه‌هایی بلند داشت. و گفته‌اند که به علم نجوم علاقۀ بسیاری داشت و در سفرهایش هیچ‌گاه منجمی به همراه نداشت و مسیر لشکریانش را همواره خود پیدا می‌کرد. اگرچه زندگی پرتلاطم امیر به او فرصت نداد که آرزوهایش را در علم نجوم دنبال کند، در همان سال‌های لشکرکشی، در اوقات فراغتش جزوه‌ای کوتاه تألیف کرد به نام مجمع‌الکواکب هشت‌پا که هنوز چند نسخه از آن در کتابخانۀ مدرسۀ بزرگ نگهداری می‌شود. آورده‌اند که از شکار بیزار بود و تمام سربازان خود را از این کار منع کرده بود و یک وقت که گروهی از سربازانش آهویی را کشته بودند، گفته‌اند که یک روز تمام جنازۀ آهو را در آغوش گرفت و گریه کرد. به رغم آنکه شاهان بسیاری از اقالیم به امیر سقات پیشنهاد ازدواج با دختران و یا خواهرانشان را دادند (شاید به این امید که چرخۀ خونریزی‌های او را متوقف کنند)، او هیچ‌گاه ازدواج نکرد. بنابراین، حکومت جنوب بعد از او به برادر کوچکترش رسید و در سلسلۀ اعقاب او ادامه یافت تا به امروز که به مخدوم عالی‌جناب رسیده است. خلاصۀ امر آنکه بعد از این وقایع، قبایل زنان کوچ‌رو اگر نه کاملاً اما تقریباً از میان رفتند. بسیاری از ایشان کشته شدند و برخی نیز به شهرها پناه بردند و به کنیزی خانواده‌های پرنفوذ درآمدند و به این ترتیب اگرچه از نیزه‌های امیر در امان ماندند اما شاکلۀ قومشان از هم گسست. امروز شاید تنها چند دستۀ بسیار کوچک از ایشان را در جنگل‌های شمال بشود پیدا کرد. ذکر یک نکته در اینجا ضروری است و آن این است که قبایلی که در لوحام اسکان یافته بودند از وقایع خونین این پنج سال بر کنار ماندند. امیر سقات هیچ‌گاه لشکرش را به سوی لوحام نبرد. شاید به این خاطر که زنان لوحام در آن وقت دیگر چندان ایلیاتی نبودند و ایضاً جمعیت لوحام در آن زمان متکثر و گونه‌گون شده بود. شاید هم به این دلیل که امیر اساساً فرصتی برای حمله به لوحام پیدا نکرد. به هر حال، لوحامیان از کینۀ امیر جان به در بردند تا بعدها، به شکل دیگری با سرنوشت خود روبه‌رو شوند.

اما برگردیم به سال‌ها قبل، و به آن روزی که یک دسته از زنان ایلیاتی غول شش‌سالۀ لوحام را پای کوه زویلان یافتند. آنچه می‌دیدند ابتدا به وحشتشان انداخت. سلاح به دست گرفتند و غول را محاصره کردند. اما طولی نکشید که دیدند غول تکان نمی‌خورد. همانجا در سایۀ کوه، با لبهای خشکیده و چشمان باز افتاده بود روی زمین. زنان ایلیاتی هنگامی که از بابت بی‌خطر بودن غول آسوده‌خاطر شدند، ذره‌ذره به او نزدیک شدند و در اطراف او گشتند و هیکلش را وارسی کردند. سپس در دسته‌های چند نفره با چنگک خود را از تن غول بالا کشیدند و روی سینه و شکم او راه رفتند. غول هیچ‌ تکان نمی‌خورد و فقط گه‌گاه صداهای خفه‌ای از گلویش خارج می‌شد. طولی نکشید که دسته‌ای از زنان توجهشان به ذکر بسیار بزرگ غول جلب شد و بلافاصله دیگران را خبر کردند. زنان دور نرینۀ غول حلقه زدند و با دیدن آنچه در مقابلشان بود به هیجان افتادند و خنده‌های جنون‌آمیز سردادند. سپس خود را برهنه ساختند و با دست‌ها و با دهان‌هایشان به جان آن تیرک واژگون افتادند و نهایتاً آن را برپا ساختند. برخی از ایشان ابتدا بیم داشتند که آن مرکب عظیم چموش باشد و هلاکشان کند. اما برخی که ماجراجوتر بودند، پا پیش گذاشتند و به دیگران نشان دادند آن مرکب هم رام است و هم خوب سواری می‌دهد. دستۀ زنان ایلیاتی یکی یکی سوار و پیاده می‌شدند. غول هیچ تکان نمی‌خورد و تنها صدای هق‌هق گریه‌اش به گوش می‌رسید و باعث خندۀ سوارانش می‌شد.

این تکه از روایت اگر واقعیت داشته باشد به خوانندۀ زیرک نشان می‌دهد که غول به واقع فلج نبوده است. علت بیرون آمدن او از جزیرۀ غولان و آمدنش به خشکی ما را نیز در همین تکه از روایت می‌توان فهمید. نویسندۀ این نامه در این باره نظری دارد که عجالتاً نوشتن آن در اینجا برایش مقدور نیست. جناب وزیر به خوبی مطلعند که در مدرسۀ ما ریاست شورای دانش در دست چه کسانی است. بنابراین، آنچه در اینجا ناگفته مانده، بعدتر، شفاهاً به عرض عالی‌جناب رسانده خواهد شد.

مدتی به این منوال سپری شد. زنان در اطراف غول مستقر شدند و بعضی از چادرهایشان را بالا بردند و در اطراف نرینۀ غول برپا کردند. در آن ایام، برای استراحت به اردوگاه اصلی که در روی زمین بود می‌آمدند و برای کامجویی با چنگک از غول بالا می‌رفتند و خود را به چادرهای بالایی می‌رساندند. گفته شده که حتی پرچم قبیله‌شان و چهره‌های خدایانشان را نیز بر روی ذکر غول کشیده بودند و روی شکم غول آتش برپا می‌کردند و اسب کباب می‌کردند و شب‌ها تا صبح به نوشیدن و پایکوبی می‌پرداختند. در این ایام، غول هیچ تکان نمی‌خورد و فقط گاه و بی‌گاه گریه می‌کرد و جیغ می‌کشید و آن صدای گریه‌ نیز روز به روز ضعیف‌تر می‌شد.

زنان خسته از جشن کم‌کم آمادۀ رفتن و مهیای کوچ می‌شدند. اما در همان وقت، برخی از ایشان تصمیمی گرفتند که باعث پیدایش شهر لوحام شد. برخی از ایشان گفتند که چرا به خود زحمت سفر بدهیم هنگامی که شکاری چنین پربرکت نصیبمان شده است. زنان ایلیاتی در حالی که هلهله می‌کردند با شمشیرها و چاقوهای خود به سمت غول حمله‌ور شدند. یک تکۀ کوچک از ران غول غذای یک روز قبیله شد. و به همین شیوه، هر روز تکه‌ای از غول را بر آتش کباب می‌کردند و می‌خوردند و به این ترتیب ضیافت بزرگ، یا آنگونه که لوحامیان می‌گویند ایام غول‌کشان، آغاز گردید. به احتمال زیاد در روزهای آغاز ضیافت، هنگامی که شروع به خوردن او کردند، غول جوان هنوز زنده بوده است. می‌گویند که صدای ضجه‌های او در کوه می‌پیچید. اما بعد از مدتی دیگر کسی صدایی از او نشنید و یقین کردند که مرده است.

در حدود کمتر است یک ماه، بسیاری از زنان فهمیدند که آنچه در خود کاشته‌اند به ثمر نشسته است. گفته‌اند که نخستین فرزندان لوحام بسیار زودتر آنچه انتظار می‌رفت، بعد از حدود پنج ماه، با استخوان‌هایی درشت و چهره‌های ناموزون به دنیا آمدند. گفته‌اند که دختران غول در بدو تولد سینه‌های درشت داشتند و پسران با ریش‌های بلند از زهدان مادرانشان بیرون آمدند. اگرچه چهرۀ لوحامیان در طول قرن‌ها در اثر اختلاط با سایر اقوام بسیار تغییر کرده است، هنوز نیز هنگام قدم زدن در کوچه‌های لوحام، با اندکی دقت می‌توان آثار آن صورت نخستین را در شمایل ایشان یافت. معروف است که لوحامیان درشت و ناهموار سخن می‌گویند و در گفتار ایشان زمختی و خشونتی هست. برخی گفته‌اند که این بدان خاطر است که فک و حنجرۀ آن قوم برای تکلم به زبان غولان مناسب است و با زبان‌های آدمیان سازگار نیست. البته به گمان نگارندۀ این نامه این حرف صحیح نیست و زمختی زبان لوحامیان دلیل دیگری دارد که در ادامۀ نامه ذکر خواهد شد.

مشخص نیست که ضیافت بزرگ چه‌قدر طول کشید. اما این‌قدر معلوم هست که با تمام شدن آخرین تکه‌های بدن غول، لوحام نیز به شهرهای خشکی ما اضافه شده بود و در اقالیم آوازه‌ای یافته بود. ظرف مدت کوتاهی، علاوه بر نخستین زنان ایلیاتی و فرزندان تازه متولدشده‌شان، کسان دیگری خود را به مهمانی رساندند. چند قبیلۀ دیگر از زنان ایلیاتی، هنگامی که در مسیر کوچ خود به لوحام برخوردند، در اقامتگاه تازه ساکن شدند. جماعتهای کوچک دیگری از جمله تبعیدیان جنگلنشین که عموماً متشکل از دزدان و متجاوزان و ربادهندگان بودند به زنان ایلیاتی پیوستند و به این ترتیب شهری که امروزه لوحام خوانده می‌شود، نخستین ساکنان خود را یافت.

نخستین لوحامیان با استخوان‌هایی که از غول باقی‌ مانده بود بنایی را ساختند که بعدها به هیکل لوحام تبدیل شد. البته که آن بنای اولیه به هیچ وجه به صورت امروزی‌اش شباهتی نداشت. تالاری برهنه و مختصر، اما وسیع بود. با استخوان‌ها را همچون تیرک‌هایی در کنار هم قرار داده بودند و بر تیرک‌ها تکه‌‌های پارچه و پوست احشام کشیده بودند و خیمه‌گاهی عظیم ساخته بودند که در آن زمان قلب لوحام بود. آن‌چه امروز هیکل مقدس است، در آغاز فاحشه‌خانه‌ای بزرگ بود و ساکنان و مسافران در اطراف آن فاحشه‌خانه چادرهای کوچک خود را برپا کرده بودند و شهر لوحام به طریقه پدید آمده بود. طولی نکشید که شهرت لوحام و روسپیانش در تمام اقالیم پیچید و مسافران بسیاری از شهرهای مختلف راهی لوحام شدند. آن‌چه راجع به خیمه‌گاه بزرگ نقل شده به واقع شگفت‌آور است و نظیر آن هیچ‌گاه بعد از آن در هیچ‌ کجای سرزمین ما دیده نشده است. نقل است که با طلوع خورشید خستگی و رخوت همه جا را فرا می‌گرفت و لوحام در چادرهای تاریکش به خواب می‌رفت و با غروب خورشید از خواب برمی‌خاست و جان می‌گرفت. خیمه‌گاه بزرگ همیشه بوی عود و عرق می‌داد. و گفتهاند که بازار برده‌فروشان لوحام، که در اطراف خیمه‌گاه دایر شده بود، بازارهای برده‌فروشی رُقام و سَدهران را بی‌رونق کرده بود. ربادهندگان در گوشه‌کنار فاحشه‌خانه پشت میزهای خود می‌نشستند و در ورودی خیمه‌گاه پرنده‌فروشان کمیاب‌ترین پرندگان را عرضه می‌کردند و تاکستان‌های شمال بهترین شراب خود را به لوحام می‌فرستادند.

با این همه، برخی معتقدند که تاریخ تأسیس لوحام را باید در حدود صد سال بعد از آن دانست، یعنی زمانی که مردی مرموز وارد لوحام شد. اکثر تواریخ این شخص را که لوحامیان به او پدر دوم یا معلم سفاک می‌گویند، بانی اصلی شهر لوحام دانسته‌اند. دقیقاً مشخص نیست که از مستقر شدن قبایل اولیه تا آمدن معلم سفاک چه‌قدر زمان گذشته بوده است. رقم‌های متفاوت و بعضاً عجیبی گفته‌اند اما به نظر می‌رسد که این زمان بیش از صد سال نبوده است، چرا که در زمان آمدن پدر دوم، یک نفر از مادران نخستین لوحام هنوز زنده بوده است.

گفته‌اند که این مرد یک روز از کوه زویلان پایین آمد و در حالی که تنبوری در دست داشت وارد لوحام شد. برخی گفته‌اند که فردی درشت هیکل بود و ریشی انبوه داشت و خود را در جامه‌ای از پشم پوشانده بود. در عوض، برخی روایات می‌گویند که جوانی متوسط‌القامت بود و تنی تکیده و صورتی خشکیده و ریشی کم‌پشت داشت و ردایی سیاه بر دوش می‌انداخت. زمانی که بنده در کتابخانۀ مدرسۀ بزرگ مشغول جمع‌آوری مطالبی دربارۀ تاریخ پیدایش لوحام بود، در یک جنگ کوچک و نه چندان قدیمی به مطلبی برخورد که ذکر آن به نظر ضروری می‌رسد. در آن جنگ آمده است که معلم سفاک فلج بود و در ابتدا بر روی زمین می‌خزید و بعدتر برای خود ارابه‌ای کوچک ساخت و آن را به الاغی می‌بست و به وسیلۀ آن ارابه تردد می‌کرد. چنین مطلبی تا به امروز در هیچ منبع دیگری دیده نشده و منحصراً در همان نسخۀ کم‌اهمیت روایت شده است. وجود چنین روایتی ممکن است چنین به ذهن برساند که معلم سفاک بر خلاف آنچه در منابع تاریخی آمده، به واقع فلج بوده است و محتمل است که مورخان به دلیلی که عجالتاً بر نگارندۀ نامه پوشیده است، این ویژگی، یعنی فلج بودن را از پدر دوم به پدر اول منتقل کرده‌ باشند. به هر رو، آنچه در ادامۀ نامه می‌آید، بر اساس روایات مشهور تنظیم گردیده است.

معلم از کوه فرود آمد و بی‌هیچ هیاهویی وارد لوحام شد و از میان چادرها گذر کرد و خود را به خیمه‌گاه بزرگ رساند و جایی نزدیک به ورودی خیمه‌گاه به یکی از تیرک‌ها تکیه داد و نشست. گفته‌اند که قریب به هفت روز همانجا نشسته بود و حتی لحظه‌ای به خواب نرفت. و در تمام این مدت یا ردایش را دور خود می‌پیچید و گریه سر می‌داد و یا، گفته‌اند، به طرزی رعب‌آور به رهگذران و به استخوان‌های غول زل می‌زد. ابتدا گمان کرده بودند که از گدایان است که در آن زمان در لوحام پرشمار بودند. اما کم‌کم توجه رهگذران به او جلب شد. دور او جمع می‌شدند و راجع به او سخن می‌گفتند و برخی از او نامش را و موطنش را می‌پرسیدند، اما او در آن هفت روز با هیچ‌کس سخن نگفت. در غروب روز هشتم تنبورش را در دست گرفت و نخستین سرود خود را در رثای غول مقتول سر داد. بسیاری در اطراف او جمع شدند و به آنچه می‌خواند گوش سپردند. از آنجا که آن سرود به زبان زنان ایلیاتی بود، برخی از مسافران معانی آن را درک نمی‌کردند و بنابراین برخی از لوحامیان که نسبشان به قبایل اولیه می‌رسید و زبان آن قوم را بهتر می‌دانستند آن سرود را برای دیگران ترجمه می‌کردند. در روزهای بعد، معلم سرودهای بیشتری خواند. آن سرودها رفته‌رفته با خطابه‌هایی راجع به وقایع گذشته همراه شدند. بسیاری پای سخنان معلم نشستند و بر آنچه گذشتگانشان با غول جوان کرده بودند تأسف خوردند و اشک ریختند. اگرچه بسیاری از ساکنان لوحام به اعمال شبانه و به خواب روزانۀ خود مشغول بودند و مهمان ناخوانده‌شان را با ریشخند «شاعرک بی‌چیز» می‌خواندند، عده‌ای از جوانان لوحام مجذوب او شده بودند و شبانه‌روز پای تنبور او می‌نشستند و به خطابه‌های او گوش می‌دادند. برخی حتی می‌گفتند که غول مقتول از مرگ برخاسته و در هیئت این تنبورزن به لوحام برگشته است. طولی نکشید که دسته‌ای اگر نه پرتعداد اما پرشور تبدیل به یاران پر و پا قرص او شدند. این گروه خود را «شاگردان» می‌خواندند و شاعرک بی‌چیز نیز به همین خاطر لقب معلم گرفت و تنها چند روز بعد، صفت سفاک نیز به لقب او اضافه گردید.

حدود یک ماه از آمدن معلم به لوحام می‌گذشت که او برای نخستین بار از جای خود بلند شد. سرودی سوزناک خواند و یارانش نیز که در آن وقت تعداد زیادی از سرودهای او را از بر شده بودند، آن سرود را همراه او زمزمه کردند. آنگاه به قرص ماه کامل که در میانۀ آسمان می‌درخشید اشاره کرد و خطاب به شاگردان گفت «امشب پدر نیز در عزای خود اشک خواهد ریخت» و گفته‌اند که کمی بعد باران نم‌نم شروع به باریدن کرد. و سپس، در حالی که جماعت شاگردان پشت سرش می‌آمدند، وارد خیمه‌گاه بزرگ شد. در راه، میزهای ربادهندگان را با لگد واژگون می‌کرد و قفس پرندگان را می‌شکست و ظرف‌های شراب را بر زمین می‌ریخت و نهایتاً به منتها الیه خیمه‌گاه رسید که قلب روسپی‌خانۀ لوحام بود. و در آنجا روبروی آناک ایستاد و با اشارۀ دست، شاگردانش را که فریاد می‌کشیدند ساکت کرد. آناک که در زبان ایلیاتیان به معنی مادربزرگ یا ملکه است، لقبی است که به آخرین بازماندۀ نخستین زنان لوحامی داده بودند. البته نباید تصور شود که آناک حاکم لوحام بوده است. لوحام در آن زمان حاکمی نداشت و عموماً به دست تاجران و روسپیان اداره می‌شد. آناک خصوصاً در میان روسپیان بسیار مورد احترام بود و در مواقع بروز اختلاف و درگیری، داوری را به او می‌سپردند و او به یک معنی رئیس فاحشه‌خانۀ بزرگ بود.

آناک نیمه‌برهنه بر کرسی خود نشسته بود و ردایی ارغوانی بر سر و دوش خود انداخته بود و دو تن از دختران خیمه‌گاه پیش پای او لمیده بودند. پیرزن خنده‌ای کرد و رو به معلم گفت «نیازی به این همه هیاهو نبود. دختران من گاه به جای طلا صدای ساز هم می‌پذیرند.» معلم هیچ نگفت و نگاه تلخی به پیرزن انداخت و سپس با گام‌هایی آهسته به سوی او رفت. چند ثانیه به صورت او خیره شد و سپس گردن او را گرفت و از کرسی بلندش کرد. پیرزن فریاد کشید. معلم او را به وسط تالار بزرگ برد و بر زمین کوفت. جماعت با نفس‌های حبس‌شده به آنچه رخ می‌داد خیره شده بودند. معلم یک پای خود را بر سینۀ پیرزن گذاشت و سپس لگدی به صورت او زد. گروهی از روسپیان از گوشه‌کنار خیمه‌گاه به راه افتادند و خواستند خود را به آناک برساندند اما با نگاه خشمناک شاگردان متوقف شدند. معلم ردایش را کنار زد و خنجرش را بیرون کشید و پایش را روی بازوی آناک گذاشت و با یک حرکت دست راست پیرزن را از مچ قطع کرد. البته معلم بلافاصله از آنچه کرده بود پشیمان شد، چراکه دست چپ آناک را نه از مچ، بلکه انگشت به انگشت قطع کرد. خون بر کف خیمه‌گاه به راه افتاده بود و پیرزن جیغ می‌کشید. معلم خنجرش را ابتدا در چشم راست و سپس در چشم چپ آناک فرو کرد و سپس دو گوش او را برید و به میان شاگردانش انداخت. صدای غریو شاگردان جیغ پیرزن را خفه کرد. معلم با انگشتانش دهان پیرزن را باز کرد و خنجرش را چند مرتبه در حلق او فروکرد. خون از دهان پیرزن بیرون پاشید. معلوم نیست که آناک در آن لحظه مرده بود یا نه، اما صدای جیغ او خفه شد. معلم چاقویش را بر زمین انداخت و نشست. سرش را روی فرج پیرزن نیمه‌جان گذاشت و در حالی که چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد گریه سر داد. کمی بعد از جا برخاست و  آناک را که غرق خون بود در ردای ارغوانی‌اش پیچید. سپس مشعلی برداشت و به آن ردا زد. بوی گوشت سوختۀ پیرزن در خیمه‌گاه پیچید. شاگردان غریو می‌کشیدند و حاضران، برخی با وحشت و برخی با هیجان به آنچه می‌گذشت نگاه می‌کردند. ذکر یک نکته در اینجا ضروری است و آن این است که در آن زمان، لوحام هیچ نیروی رزمی‌ای نداشت. عمدۀ جمعیت لوحام روسپیان بودند و اینان نیز بر اخلاف اسلافشان، در طول سال‌های یکجانشینی خلق و خو و مهارت‌های جنگی خود را از دست داده بودند. دیگر ساکنان اکثراً مسافرانی بودند که به قصد تجارت یا تفریح به لوحام آمده بودند و مایل نبودند در منازعات این چنینی دخالت کنند. پسران جوان عمدتاً به جماعت شاگردان پیوسته بودند و بنابراین گروه شاگردان را می‌توان اولین ارتش لوحام به شمار آورد. به یاری همین ارتش کوچک، معلم سفاک به سرعت توانست بر لوحام مسلط شود.

بعد از کشته ‌شدن آناک، شب هول‌انگیز لوحام آغاز شد. به فرمان معلم، شاگردان به ساکنان خیمه‌گاه بزرگ حمله‌ور شدند. بسیاری از روسپیان را کشتند و بسیاری را نیز معلول کردند. با مشعل صورت‌های برخی را سوزاندند و برخی را با ضربات شلاق به حال مرگ انداختند. بردگان و پرندگان را آزاد کردند. برده‌فروشان و پرنده‌فروشان که از شهرهای دیگر به لوحام آمده بودند، به فرمان معلم امان یافتند و همان شب به شهرهای خود گریختند. در عوض اکثر بردگان در لوحام ماندند. در پشت خیمه‌گاه بزرگ خیمۀ کوچکی بود که به آن چادر باکرگان می‌گفتند. ساکنان آن خیمه کودکانی بودند که گران‌قیمت‌ترین روسپیان لوحام به شمار می‌رفتند و بعد از آن که بکارتشان به قیمتی گزاف فروخته می‌شد، به خیمه‌گاه بزرگ منتقل می‌شدند. در آن شب، گروهی از شاگردان به سوی آن خیمه حمله‌ور شدند. معلم بلافاصله باخبر شد و شاگردان را از آن حمله منع کرد و خود پیش از آن‌ها وارد چادر باکرگان شد. کودکان یک گوشۀ چادر جمع شده بودند و از وحشت به خود می‌لرزیدند. معلم به میان کودکان رفت و در آغوششان گرفت و به آن‌ها قول داد که هیچ خطری تهدیدشان نمی‌کند. سپس تنبورش را به دست گرفت و شروع به نواختن کرد. نقل است که در آن شب هول‌انگیز، هنگامی که شاگردان لوحام را به خاک و خون می‌کشیدند، معلم تا دم صبح در آن چادر برای کودکان آواز می‌خواند. در سال‌های بعد از آن، این کودکان همواره از محبت خاصۀ معلم برخورداد بودند. معلم به آن کودکان نوازندگی آموخت و برخی از ایشان نوازندگان چیره‌دستی شدند و اسامیشان در یادنامه‌های لوحام ثبت شده است. اینان هنرشان را به نسل‌های بعد خود سپردند و این سنت تا به امروز نیز در لوحام زنده است. در آغاز هر فصل، کودکان لوحام در هیکل جمع می‌شوند و یک شبانه‌روز مراثی معلم را با ساز و آواز قرائت می‌کنند. این سنت در همان شب هول‌انگیز و از چادر باکرگان آغاز شد.

با روشن شدن هوا، اکثر مسافران لوحام را ترک کرده بودند. بسیاری کشته و بسیاری معلول بر زمین افتاده بودند. شاگردان تمام خیمه‌ها را سوزانده بودند و پارچه‌های خیمۀ بزرگ را کنده بودند. از لوحام جز استخوان غول باقی نمانده بود. هیاهو فروکش کرده بود. شاگردان، خیس خون، جلوی خیل استخوان‌ها نشسته بودند و جز نالۀ زخمیان صدایی به گوش نمی‌رسید. آنگاه، معلم همراه با کودکان به میان شاگردان آمد و در میان دود و خون قدم زد. و به جنازه‌ها نگاه کرد. و به صورت زخمیان خیره شد. سپس به ویرانۀ خیمۀ بزرگ رفت، و در برابر استخوان‌های غول ایستاد. دستانش را از خونی که بر زمین ریخته بود پر کرد و بر استخوان‌ها پاشید و تمام استخوان‌ها را با خون غسل داد. و آنگاه، در آن گرگ و میش، زیباترین آواز خود را سر داد. «تو را به استخوان‌هایت می‌خوانم، ای مغموم.» در آن آواز که به سرود میثاق شهره است، پدر دوم با پدر اول عهد بست که لوحام را به آرامگاه او بدل کند. و عزای او را چون خون و چون کلمه از مادر به پسر و از پدر به دختر جاری گرداند. «بیا ای پدر به میان ما، و دیگر مترس که غریبی تو پایان یافت. بیا ای آزرده و در آزارندگان خود نظر کن که با تن‌ پاره‌پاره به کام زمین می‌روند، به همان گونه که تن تو را پاره‌پاره بلعیدند.» و تاریخ لوحام، به عقیدۀ برخی، از آن سپیده‌دم، و با این کلمات آغاز گردید.

ذکر این نکته نیز خالی از اهمیت نیست که هیچ کدام از حاضران معنای کلمات معلم را درنیافتند، چراکه آن سرود نه به زبان ایلیاتیان بلکه به زبان دیگری خوانده شد که تا آن زمان هیچ‌کس آن را نمی‌شناخت. آن زبان زبان خود معلم بود.  یکی از معماهای حل نشدۀ تاریخ لوحام همواره این بوده که معلم مرموز پیش از آمدن به لوحام در کجا زندگی می‌کرده و موطنش کجا بوده و به چه قومی تعلق داشته است. زبانی که او از یک زمان به بعد به آن سخن گفت به زبان هیچ یک از اقوام دیگر شباهتی ندارد و در کهن‌ترین متونش، یعنی سرودهای معلم، هیچ لغتی از سایر زبان‌ها به چشم نمی‌خورد، هرچند که رفته‌رفته در اثر مراودات با سایر شهرها، لغاتی از دیگر زبان‌ها بدان راه یافتند. بنابراین موطن این زبان نیز مانند موطن اولین گوینده‌اش نامعلوم است. برخی گفته‌اند که معلم به زبان غولان سخن می‌گفت و این نیز جز حدس و گمان نیست. معلم سفاک در طول سال‌های اقامتش در لوحام این زبان را ذره ذره به لوحامیان آموخت. البته که کار آموختن زبان تازه یک شبه به انجام نرسید و تا سال‌ها ادامه یافت. جانشین معلم که ذکرش در ادامۀ این نامه خواهد آمد، در آموختن این زبان به لوحامیان کوشش بسیاری کرد و نهایتاً، در پایان دوران زمامداری او بود که لوحامیان زبان لوحامی را به تمامی آموختند و آن را به کار بردند. البته که زبان ایلیاتیان نیز به حیات خود در لوحام ادامه داد و تا به امروز نیز لوحامیان به هر دو زبان تکلم می‌کنند. زبان لوحامی، یعنی زبان معلم را در خیابان‌ها و در بازار و در امورات حکومتی و برای نوشتن کتاب‌ها و برای خواندن ادعیه به کار می‌برند و در خلوت، و در هنگام جماع کردن، و هنگامی که یکدیگر را فریب می‌دهند و یا دروغ می‌گویند و یا به قصد فحاشی از زبان ایلیاتی استفاده می‌کنند. به عقیدۀ نگارندۀ این نامه، زمختی کلام لوحامیان نیز به این خاطر است که مدام میان این دو زبان در رفت و آمدند و بر خلاف آنچه که بعضی گفته‌اند، ربطی به شکل دهان یا حنجرۀ آن قوم ندارد. در اینجا بایسته است که مطلبی نیز راجع به نام لوحام ذکر گردد. ابتدائاً باید گفت که معنای نام لوحام معلوم نیست و حتی به درستی روشن نیست که این نام از چه زبانی گرفته شده است. در این باره تنها حدس‌هایی زده‌اند که هیچ کدام چندان قابل اعتماد نیستند. یک قول آن است که این نام در زبان ایلیاتیان قدیم به معنی سرای لذت یا محل کامجویی بوده است. کسانی که چنین گفته‌اند احتمالاً بی‌خبر بوده‌اند که زبان ایلیاتی هنوز زنده است و گونه‌ای هرچند بسیار تغییریافته از آن در لوحام به کار می‌رود. علاوه بر آن، گویش‌هایی دیگر از این زبان را جماعات پراکندۀ زنان ایلیاتی در شمال که ذکرشان پیش از این رفت، به کار می‌برند. در هیچ کدام از این گویش‌ها لغت لوحام یا لغتی شبیه آن به این معنی وجود ندارد. کاهنان لوحام سنتاً بر این عقیده‌اند که در روزهای نخستین پیدایش لوحام، هنگامی که پدر اول زنده بوده است، در ایام مصیبت خود تنها یک کلمه بر زبان آورده است و آن کلمه لوحام بوده است و بعدتر، پدر دوم شهر را به همین نام خوانده است. بنا بر این عقیده، لوحام تنها لغتی است که از زبان غولان به ما رسیده است و طبیعتاً معنای آن نیز دانسته نیست. برخی عقیده دارند که نام شهر لوحام را نیز، مانند بسیاری از شهرهای دیگر، نه ساکنان آن بلکه مسافران بر آن نهادهاند. این کسان بر همین اساس لغت لوحام را با لغت جنوبی راخان به معنی اردوگاه سنجیده‌اند. اگر در این قول صحتی باشد، می‌توان تصور کرد در ایامی که لوحام هنوز اردوگاه زنان بوده است، تاجرانی که از شهرهای جنوب به آن اردوگاه می‌رفته‌اند نام آن را راخان گذاشته‌اند و این نام بعدتر در زبان ساکنان شهر تحول یافته و صورت لوحام گرفته است.

لوحام از استخوان‌های غول آغاز گردید و بسط یافت و در آن شب ویران شد تا صبح فردا دوباره از همان استخوان‌ها گسترش یابد. نخستین مسئله‌ای که بازماندگان شب هول‌انگیز با آن مواجه بودند خیل مردگان و معلولین بود. به فرمان معلم، همه را، اعم از زنده و مرده، به بیرون شهر، در واقع جایی که لوحام قدیم به پایان می‌رسید بردند و در گودال‌هایی که دایره‌وار در کنار هم قرار گرفته بودند مدفون ساختند. لوحامیان بعد از آن نیز به همین سنت، مردگان خود را در همان گورستان مدور به خاک سپردند و آن گورستان امروزه به گورستانی بسیار وسیع بدل شده که لوحام را احاطه کرده است و مسافران برای رسیدن به دروازۀ شهر ابتدائاً از میان آن گورستان بزرگ عبور می‌کنند.

هنگامی که دفن مردگان به آخر رسید، معلم کار ساختن هیکل را آغاز کرد، کاری که به نظر می‌رسد آرزوی غایی او بوده است، زیرا در ایام ساختن هیکل، او نیز در لوحام بود و بر بنای ساختمان نظارت داشت و به محضی که احداث بنا به آخر رسید، لوحام را ترک کرد. هیکل را بر همان استخوان‌هایی ساختند که سابقاً تیرک‌های خیمه‌گاه بزرگ بودند. اما این بار با سنگ و ساروج بنایی محکم و زیبا ساختند، با دهلیزهای تو در تو و اتاق‌های کوچک و بزرگ. در زمان حکومت امیر پیشین لوحام، قریب به دوازده سال پیش، من به همراه جمعی به دعوت کهنۀ لوحام به آن شهر رفتم و در آن اقامت کوتاه، شبی به همراه رأس‌الکهنه به هیکل رفتیم. در آن ساعاتی که در هیکل بودم، چشمم به یکی از ستون‌ها افتاد که مصالح اطراف آن قدری ریخته بود و می‌شد درون آن را دید. آنچه که من دیدم تکه استخوانی سفید و بسیار قطور بود. آن استخوان، با آن قطری که داشت، متعلق به هیچ جانوری نمی‌توانست باشد. کل آن ستون عظیم حول آن استخوان بنا شده بود. من با دیدن آن استخوان یقین کردم که آنچه تواریخ راجع به غول لوحام و راجع به برپایی هیکل گفته‌اند صحت دارد و بر خلاف برخی ادعاها، افسانه نیست.

معلم علاوه بر احداث هیکل، در دوران حضورش در لوحام کارهای دیگری را نیز به انجام رساند یا دست کم آغاز نمود. علی‌رغم آن که ابتدائاً به نظر می‌رسید که او روحیه‌ای شبیه به شاعران و دوره‌گردان دارد، گذشت زمان نشان داد که از پریشان‌حالی آن جماعت در او اثری نیست و در عوض، ذهنی منظم، دقیق و آینده‌نگر دارد و رهبری کارکشته است و در مدت کوتاهی توانست فاحشه‌خانۀ بزرگ را به شهری آباد و پررونق تبدیل کند که به واقع چیزی از شهرهای کهن کم نداشت. او مردم لوحام را به چند دسته تقسیم کرد. عده‌ای به جمع‌آوری چوب و سنگ و سایر مصالح مشغول شدند و دیگران کار ساختن هیکل و خانه‌ها را آغاز کردند. عدۀ کمی نیز خود را وقف تمرینات رزمی کردند و ارتشی کوچک پدید آوردند. معلم رسولانی را روانۀ دیگر اقالیم کرد. به دعوت این رسولان، صنعتگرانی ماهر که شامل بنّایان، فلزکاران، نجاران، اسلحه‌سازان و دیگر اصناف می‌شدند، از شهرهای مختلف به لوحام آمدند و در کار ساختن شهر به لوحامیان یاری رساندند.

از کارهای دیگر معلم سفاک برپایی مزارع اطراف لوحام بود. کاهنان لوحام، سنتاً، پیدایش چشمۀ لوحام را که به آن چشم زویلان می‌گویند، به او منسوب می‌کنند. می‌گویند که یک شب تنبورش را برداشت همراه با چند تن از یاران خود به پای کوه زویلان رفت و تا دم سحر پای کوه آواز خواند. می‌گویند که معلم در سرودهایی که آن شب خواند، وقایع گذشته را به یاد کوه آورد و از کوه خواست که تا روزی که برپاست بر پدر غریب، و بر کشتۀ کوهپایه بگرید. گفته‌اند که با طلوع خورشید، در محل نشستن معلم و یارانش چشمه‌ای جوشید که تا به امروز نیز جاریست. با گریستن کوه، لوحامیان برای اولین بار کار کشاورزی را در زمین‌های پای زویلان آغاز کردند. معلم زمین‌های پای کوه را میان لوحامیان تقسیم کرد. نیمی از زمین‌ها به گروه شاگردان رسید و نیم دیگر میان کارگران هیکل و بردگان آزاد شده که بعضاً تجاربی نیز در کار زراعت داشتند تقسیم شد. روایت گریستن کوه شاید ساختۀ قصه‌پردازان لوحام باشد. محتمل است که این چشمه از قبل وجود داشته بوده باشد، اما می‌شود مطمئن بود که ساکنان اولیۀ لوحام از آن برای آبیاری مزارع استفاده نمی‌کرده‌اند و زیر کشتن رفتن زمین‌ها و تقسیمشان از وقایع دوران معلم سفاک بوده است. ممکن است که به همین خاطر، باز شدن چشم زویلان را نیز به او منسوب کرده باشند.

در این جا بایسته است که سخنی کوتاه راجع به دین لوحامیان گفته شود. ساکنان اولیۀ لوحام، یعنی زنان ایلیاتی، خدایان بسیاری را می‌پرستیدند، خدایانی بدچهره و شرور که در رأسشان الهۀ باروری بود که او را به شکل گاوی سرخ با زبانی مانند زبان مار و تنی فلس‌دار تصویر می‌کردند. علاوه بر آن، برخی خدایان نیز در در میان تمام ایلیاتیان پرستیده می‌شدند نظیر خدای ماه که به او چرخ خونین می‌گفتند که خدایی خون‌خوار بود و دشمن زنان آبستن. شر او را با خون دفع می‌کردند و از آنجا که زنان آبستن در طول دوران بارداری خود، خونی را که خدای ماه طلب می‌کرد به او نمی‌دادند، بسیاری را در روز وضع حمل می‌کشت. البته تعداد خدایان ایلیاتی بسیار بیش از این بود. هر طایفه خدایان خود را داشت و علاوه بر آن، در هر چادر نیز خدایان بخصوصی پرستیده می‌شدند. تعداد این ایزدان به هیچ وجه ثابت نبود. بسیاری در طول زمان فراموش می‌شدند و خدایانی تازه‌ نیز مداوماً به جمع ایزدان ایلیاتی می‌پیوستند. معلم سفاک هیچ‌گاه راجع به خدایان بدچهره حرفی نزد. در روایات آمده که برخی از شاگردان از او راجع به خدایان ایلیاتی پرسیده بودند و او در پاسخ گفته بوده که زبان خود را به ذکر نجاسات نمی‌آلاید. و این به نظر تنها سخنی است که پدر دوم راجع به خدایان قدیم لوحام گفته است. به رغم آنکه معلم هیچ‌گاه کوششی برای نابودی مذهب قدیم نکرد، با شروع دوران تازه، خدایان ایلیاتی نیز به دست فراموشی سپرده شدند هرچند اثراتی از این موجودات شرور هنوز در لوحام باقی است. اسامی ایشان بعضاً در زبان خلوت لوحامیان، در برخی ضرب‌المثل‌ها و کنایات باقی مانده و تکرار می‌شود. نفرین‌ها و دشنام‌هایی نظیر «سر و کارت با خورشید کور بیفتد» و یا «انگار شیرِ دایۀ هفتادپستان را خورده‌ای» نشان از حضور خدایان قدیم در زبان مردمان عامی لوحام دارند. آنان این سخنان را بدون توجه به معانی اصلیشان، صرفاً از سر عادت به کار می‌برند و حضور این موجودات کهن در لوحام از این مقدار فراتر نمی‌رود. اگرچه کارهای معلم سفاک بسیار به اعمال انبیاء شبیه است، او هیچ‌گاه خود را پیامبر نخواند و لوحامیان نیز چنین عقیده‌ای راجع به او ندارند. و به خلاف آنچه مردمان دیگر شهرها راجع به لوحام می‌پندارند، لوحامیان هیچ‌گاه غولشان را به خدایی نپرستیده‌اند. معلم با سرودهای خود سنتی تازه در لوحام پدید آورد. مجموعۀ این سرودها به هر دو زبان در زمان خود او مکتوب شد که به آن دفترِ مراثی می‌گویند. او در زمان اقامت خود در لوحام شرایعی را نیز بنیان نهاد که بیشتر متوجه مردم عامی لوحام است. این شرایع بعدتر مکتوب گردیدند و توبه‌نامۀ کوچک نام گرفتند. جانشین او نیز، به شرحی که در ادامه خواهد آمد، بانی شرایع تازه‌ای شد که بیشتر متوجه حاکمان است و مجموعۀ این شرایع را توبه‌نامۀ بزرگ می‌گویند. لوحامیان در حفظ سنت‌ و شریعت خود از مردمان دیگر شهرها بسیار سختگیرترند. مجموعۀ عقاید، آیین‌ها و قوانینی را که در لوحام جاریست می‌توان مسامحتاً دین لوحام نامید. اما واقعیت این است که اگر مراد ما از دین آن دینی باشد که در اقالیم جنوب و در سرزمین ماغان و یا رقام وجود دارد، باید گفت که اکثر لوحامیان پیرو هیچ دینی نیستند و هیچ خدایی را نمی‌پرستند. استاد ریدکر، روحانی بزرگ ماغان، دویست سال پیش در مقدمۀ تفسیر خود بر کتاب کرسی نوشته است «ای کاش مؤمنان ما در رعایت مقدسات خود چون بی‌دینان لوحام بودند.»

در پنجمین سال حضور معلم در لوحام، خانه‌های بسیاری ساخته شده بودند، زمین‌های زیر کشت چند بار درو شده بودند، دیوارهای شهر تا نیمه بالا رفته بودند، کودکانی تازه به دنیا آمده بودند که هیچ‌گاه چشمشان به خیمه‌گاه بزرگ نیفتاده بود، جمعیت لوحام در اثر مهاجرت صنعتگران و خانواده‌هایشان بیشتر شده بود و رفت و آمد تاجران از نو برقرار گردیده بود، و اما مهمتر از همه، در آخرین روز نخستین ماه تابستان سال پنجم، بنای هیکل به آخر رسید. تمام لوحامیان در جلوی هیکل تازه جمع شدند. معلم به همراه دوازده تن از شاگردان نزدیکش جلوتر از جماعت ایستاد. معلم تنبور نواخت و جماعت همراه با او سرود میثاق را خواندند. آنگاه معلم به تنهایی سرود دیگری خواند که به سرود وداع مشهور است. سپس به فرمان او در هیکل را بستند و قفلی بر آن زدند. معلم کلید را به گردن خود انداخت و خطاب به حاضران گفت زمان وداع فرا رسیده است و گفت که می‌رود اما صاحب هیکل را به میان آن‌ها خواهد فرستاد و گفت که «از امروز، هیکل چون قلبی اندوهگین خواهد تپید تا آن زمان که سی و دو کلمه به تمامی از دهان لوحام خارج شوند و سپس به دست فاجره نابود خواهد شد.» و این پیش‌گویی رمزآلود آخرین کلام معلم سفاک بود. در تاریخی که بر لوحام گذشته است، دانایان و کاهنان لوحام تفاسیر گوناگونی از این سخن کرده‌اند. برخی ابتدائاً بر این عقیده بوده‌اند که مراد معلم از سی و دو کلمه سی و دو حاکم بوده است که بر لوحام حکم خواهند راند. اما از روز احداث هیکل تا به امروز چهل و چهار کس بر لوحام حکم رانده‌اند. برخی می‌گویند که مراد سی و دو قرن بوده است. و تفاسیر دیگری نیز از این سخن شده است. ضمناً یادآوری این نکته نیز خالی از ضرورت نیست که در مجادلاتی که در دو سال گذشته میان کاهنان و ملکۀ فعلی به وجود آمده‌ است، ابتدائاً رأس‌الکهنه و به تبع او دیگر کاهنان و مردم عامی ملکه را فاجره خواندند. این لقب اخیراً بسیار رایج شده است و محتمل است که در دربار عالی‌جناب نیز برخی در اشاره به ملکۀ لوحام این لقب را به کار برده باشند. به هر حال آنچه در اینجا اهمیت دارد این است که فاجره خواندن ملکه با نظر به همین پیشگویی معلم بوده است و مخالفان ملکه معتقدند و یا لااقل به لوحامیان قبولانده‌اند که این ملکه همان فاجره‌ایست که هیکل را نابود خواهد کرد.

بعد از آن، معلم همراه با دوازده شاگردش لوحام را ترک کرد و به سوی زویلان رفت. آنچه لوحامیان دیدند این بود که در معلم در گرمای ظهر از لوحام رفت و در خنکای غروب، هنگامی که خورشید پشت کوه پنهان شده بود، ملکه شُهَینیای سیاه، در حالی که کلید هیکل و تنبور معلم را در دست داشت، همراه با دوازده شاگرد وارد لوحام شد. وقایع ظهر تا غروب آن روز را شاهدان عینی ماجرا، یعنی دوازده شاگرد، روایت کرده‌اند و روایت آن‌ها با مقداری تفاوت در جزئیات در اکثر رویدادنامه‌ها بازگو شده است. آنچه در این نامه نقل می‌شود بر اساس کهن‌ترین این روایات است، روایتی که از طریق دست‌نوشتۀ یکی از دوازده شاگرد، یعنی کیفا معروف به سنگ‌‌گذار (به این خاطر که نخستین سنگ بنای هیکل را او بر زمین گذاشت) که چند روز بعد از این واقعه نخستین رأس‌الکهنۀ لوحام شد، به دست ما رسیده است. به روایت کیفا، معلم و دوازده شاگرد از لوحام خارج شدند و از زویلان بالا رفتند و آن سوی زویلان، معلم شاگردان را به عمق جنگل‌های کوهستانی برد و نهایتاً جلوی غاری که دهانۀ‌ آن پشت شاخ و برگ درختان مخفی شده بود ایستاد. شاخ و برگ را کنار زدند و وارد غار شدند. به روایت کیفا، در آن غار کوچک «یک رختخواب کهنه و خاک‌خورده پهن شده بود و در کنار آن، در وسط غار، مقداری هیزمِ نیم‌سوخته قرار داشت و آن سوتر، در ضلع مقابل، قرینۀ رخت‌خواب، سنگ قبری بود.» در نخستین روایت این داستان، غار اینگونه توصیف شده است. بعدها، هر کاتبی شیء دلخواه خود را به غار افزوده است و نهایتاً در برخی رویدادنامه‌های جدیدتر، آن غار کوچک شکلی شبیه به بازارهای تابستانی سدهران پیدا کرده است. برخی نیز آن را چون اتاقی مجلل تصویر کرده‌اند و برخی دیواره‌های غار را از انواع طلسمات پر کرده‌اند و در گوشه‌کنار آن جمجمۀ گوزن و لاک لاک‌پشت و چیزهایی از این دست چیده‌اند تا شبیه به آشیانۀ ساحران شود. به هر ترتیب، اگر از خیال‌پردازی‌های کاتبان چشم‌پوشی کنیم، قریب به اتفاق روایات در ذکر این نکته متفق‌اند که در آن غار قبری بوده است. به روایت کیفا، سنگ قبر را برداشتند و خاک را کنار زدند و در زیر خاک زنی جوان خفته بود و موهای کوتاه و صورت استخوانی و لباس سیاهش خاک‌آلود بودند و نفس نمی‌کشید. معلم جلوی قبر نشست و شاگردان در اطراف او حلقه‌ زدند. معلم تنبورش را در دست گرفت و خیره به زن، شروع به نواختن کرد. کیفا می‌گوید که ساعتی بعد، «دیدیم که ملکه لب‌هایش را تکان داد و انگار که چیزی می‌گفت بی‌آنکه صدایی شنیده شود.» در همین وقت، معلم کلید هیکل را و تنبورش را بر رخت‌خواب گذاشت و در سکوت از غار بیرون رفت و دیگر هیچ‌گاه دیده نشد. هستند کسانی که می‌گویند او با صورت‌های مختلف، در لباس مسافران و گدایان و دست‌فروشان همواره به لوحام بازمی‌گردد تا از احوال شهر خود باخبر شود و خاصه در مراسمی که در آغاز هر فصل در هیکل برگزار می‌شوند، جایی در میان جمعیت می‌ایستد تا به آواز کودکان که سرودهای او را می‌خوانند گوش بسپارد. باری، بهتر است افسانه‌های مردم عامی را برای خودشان بگذاریم و به روایت کیفا بازگردیم. در این روایت، معلم و ملکه لااقل در آن روز یکدیگر را ندیدند و هنگامی معلم غار را ترک کرد، ملکه هنوز چشمانش را باز نکرده بود. بنابراین، از قصه‌هایی که راجع به دیدار آن دو در آن غار ساخته‌اند و از گفتگوهای تغزل‌آمیزی که به آن دو منسوب کرده‌اند در قدیمی‌ترین سند ما از این ماجرا اثری نیست. دیگر آن که در روایت کیفا، آمده که «معلم تنبورش را در دست گرفت و خیره به زن، شروع به نواختن کرد» و نه بیشتر. از آنجا که راوی این ماجرا نخستین رأس‌الکهنۀ لوحام بوده است و می‌دانیم که کاهنان لوحام در حفظ و تفسیر سرودهای معلم حساسیت و دقتی مثال‌زدنی دارند، می‌توان مطمئن بود که اگر معلم در آن غار هنگام نواختن سرودی نیز خوانده بود، کیفای کاهن آن را ناگفته نمی‌گذاشت. به هر حال، شاعران و خنیاگران بی‌کار ننشستند و سرودی ساختند که با نام‌های مختلفی نظیر سرود وداع دوم، سرود احضار و یا بر اساس سطر آغازینش، با نام برخیز که وقت دیدار من و توست شهرت یافته است. این سرود هیچ‌گاه به دفتر مراثی اضافه نشد و در نوشته‌های کاهنان از آن با نام سرود مجعول یا سرود غیر قانونی یاد می‌شود. از آن‌جا که متن این سرود در دفتر مراثی ثبت نشده، تحریرهای مختلفی از آن در دست است. گاه سرودی عاشقانه است و گاه حتی صورتی مستهجن به خود گرفته است. تفاوت‌های این سرود با سرودهای دفتر مراثی تا حدی است که حتی کم‌استعدادترین دانشجویان ادبیات نیز جعلی بودن آن را تشخیص می‌دهند. به هر حال علی رغم آن که خواندن این سرود در هیکل و در مراسم رسمی ممنوع است، همواره مورد علاقۀ لوحامیان و حتی مردم دیگر شهرها بوده است و در بازار و در مهمانخانه‌ها و در مجالس خود این سرود را با قصه‌های دلخواه خود تزئین می‌کنند و می‌خوانند. به طرزی طنزآمیز، مشهورترین سرود معلم سرودۀ خود او نیست. برخی تاریخ تصنیف این سرود را دو یا سه قرن بعد از این تاریخ دانسته‌اند. در مقابل، برخی معتقدند که سرود مجعول بسیار قدیمی‌تر است و در همان سال‌ها، در دوران زمامداری شهینیای سیاه سروده شده است. استدلال این گروه این است که در قدیمی‌ترین تحریرات این سرود که به زبان لوحامی است، چند غلط دستوری دیده می‌شود و بنابراین تاریخ تصنیف آن را باید مربوط به نخستین دهه‌های بعد از پیدایش لوحام دوم دانست، یعنی زمانی که لوحامیان هنوز زبان لوحامی را به تمامی نیاموخته بودند. برخی روایات دیگر نیز قدمت این سرود را تأیید می‌کنند. روایت شده است که روزی ملکه شهینیا از بازار لوحام می‌گذشت و دید که مردم دور خنیاگری جمع شده‌اند و به میان آن‌ها رفت و به آواز خنیاگر که همین سرود مجعول را می‌خواند گوش داد. گفته‌اند که هدیه‌ای به خنیاگر داد و سپس در حالی که می‌خندید از میان جماعت بیرون آمد و به سوی هیکل رفت. این روایت نیز که در برخی رویدادنامه‌ها آمده، نشان می‌دهد که این سرود در همان ایام حکومت ملکۀ سیاه‌پوش ساخته شده بوده است.

باری، سرود مجهول را رها کنیم و به غار، نزد کیفای کاهن بازگردیم. اندکی بعد از آن که معلم غار را ترک کرد، زن جوان چشمانش را باز کرد و نفس کشید و آهسته، با صدایی خش‌دار گفت «زخمه‌هایت شفاف‌تر شده‌اند.» شاگردان جلوتر رفتند و از بالای گودال، به زن چشم دوختند. زن جوان دستش را به سوی آن‌ها دراز کرد. کیفا می‌گوید «من دست خود را دراز کردم و ملکه دست در دست من گذاشت. دستش به سردی یخ بود.» زن از گور بیرون آمد و به دوازده شاگرد سلام کرد و سپس نام خود را به آن‌ها گفت. کیفا می‌گوید «و ما نیز تک به تک اسامی خود را بر زبان آوردیم.» اگرچه که اکثر شاگردان چیزی بیش از آنچه که باید نگفتند، برخی نتوانستند کنجکاوی خود را پنهان کنند. شهینیا در پاسخ گفت «چیز زیادی به خاطر نمی‌آورم. خودتان به چشم دیدید که همین الان از این گودال بیرون آمدم. مغز آدم زیر فشار خاک له می‌شود. همین که زبانم هنوز می‌چرخد از بخت بلندم است. شاید بد نباشد خودتان هم یک وقتی امتحان کنید. به هر حال، دوستان من، بهتر است تا هوا تاریک نشده به شهر برویم.» کیفا می‌گوید «من خود تنبور و کلید را به دست او دادم و سپس همگی از غار بیرون آمدیم.»

شهینیا و شاگردان از کوه پایین آمدند و هنگامی که به چشمۀ پایین کوه رسیدند، آسمان هنوز روشن بود. شهینیا ایستاد و صورت و لباس خاک‌گرفته‌اش را در چشم زویلان شست. سپس به سوی لوحام رفتند. از گورستان گذشتند و در ورودی شهر، انبوه مردم به انتظار صاحب هیکل ایستاده بودند. شهینیا کلید را در دست گرفت و دست خود را بالا برد و به سوی لوحامیان رفت. مردم راهی برای او باز کردند و او وارد شهر شد و به سوی هیکل رفت و مردم هلهله‌کنان به دنبال او رفتند. شهینیا در هیکل را باز کرد و همراه شاگردان وارد هیکل شد. در انتهای راهروی اصلی، کرسی کوچکی بود و بر روی کرسی تاجی سفید قرار داشت که از استخوان غول تراشیده شده بود و بر روی آن قطرات خشکیدۀ خون به چشم می‌خوردند. شهینیا و شاگردان از هیکل بیرون آمدند و در ورودی هیکل پیش چشم لوحامیان ایستادند. کیفا می‌گوید «من خود تاج را بر سر او گذاشتم» و سپس گروه باکرگان تنبور زدند و مردم نیز همراه با آن‌ها سرود میثاق را زمزمه کردند. و به این ترتیب تاریخ سلطنت در لوحام آغاز گردید. شهینیای سیاه نخستین ملکه و نخستین صاحب هیکل و دومین تنبوردار لوحام گردید و دوازده شاگرد نخستین هیئت کاهنان را تشکیل دادند و مسن‌ترین خود، کیفا را در رأس آن هیئت قرار دادند. البته در ابتدا هنوز وظایف حاکم و هیئت کاهنان به درستی مشخص نبود و این امور به تدریج در دوران حکومت ملکه شهینیا مشخص شدند.

 پیش از آنکه این نامه به انتها برسد، بایسته است که ذکری از احوال نخستین ملکۀ لوحام به دست داده شود. رویدادنامه‌نویسان او را با صفاتی چون زیبا، تیزهوش و خرمند توصیف کرده‌اند. نوشته‌اند که صورتی استخوانی و گندمگون و قامتی بلند و تنی تکیده داشت و موهای خرمارنگش را همیشه کوتاه نگه می‌داشت و در ایام حیات خود هیچ‌گاه جز لباس سیاه نپوشید و به همین خاطر به شهینیای سیاه شهره شد. نوشته‌اند که اغلب در حضور دیگران لبخندی بر لب داشت و در خلوت گرفته و محزون بود. و گفته‌اند که بسیار حاضرجواب بود، تا بدان حد که برخی از مکالمه با او طفره می‌رفتند. ذکر زیبایی و خرد ملکۀ تازه مخفی نماند و کم‌کم تقاضاهای ازدواج هم از سمت لوحامیان و هم از گوشه‌کنار اقالیم به سوی هیکل روانه شدند. ملکه شهینیا تمام تقاضاها را با احترام رد می‌کرد و حتی اغلب به قصد دلجویی و رفع کدورت هدایایی نیز برای خواستگاران می‌فرستاد و از آن‌جا که برخی از این تقاضاها از جانب امیران و شاهزادگان دیگر شهرها فرستاده می‌شدند، ملکه از این خواستگاری‌ها برای شروع گفتگوها و برقراری مناسبات عمدتاً تجاری میان لوحام و سایر اقالیم بهره می‌برد. گفته‌اند که حتی مردم عامی لوحام نیز از صف خواستگاران ملکه بیرون نماندند. نقل است که در یکی روزهایی که به قصد دیدن شهر از هیکل بیرون آمده بود، در ورودی تالار مهمان‌خانۀ شهر، گدایی جوان (که شاید در آن ساعات قدری مست هم بوده باشد) به سوی او آمد و اعلام کرد که مدتی است که عاشق ملکه شده است و قصد ازدواج با او را دارد. ملکه گفت «آقای عزیزم، لطف شما به واقع باعث سربلندی من است و باور کنید که اگر در عقد لوحام نبودم، همین لحظه کاهن را صدا می‌زدم تا بیاید و من و شما را همسر همدیگر کند. اما در عوض، به شما قول می‌دهم که به پاس محبت شما، تا روزی که زنده‌ام با هیچ‌کس دیگری ازدواج نکنم.» و سپس نزدیک‌ رفت و پیشانی گدا را بوسید و گلی را به گوشۀ لباس خود سنجاق کرده بود برداشت و در موهای ژولیدۀ گدا گذاشت. گدا که گفته‌اند از مسافران تازه‌رسیده بود و زبان لوحامی را درست نمی‌دانست و معلوم نیست که چه مقدار از کلام ملکه را فهمیده بود، بعد از مکثی طولانی، تشکر پرغلطی کرد و گفت که از خوش‌قولی ملکه اطمینان دارد. حاضران خندیدند و ملکه به گدا گفت که مایل است او و دوستانش را به ناهار دعوت کند. سپس همراه با حاضران وارد تالار شد و با آن‌ها ناهار خورد و تا غروب در کنار مردان و زنان مهمان‌خانه آواز خواند و نوشید و تاس ریخت و با تاریکی هوا به هیکل بازگشت.

شهینیای سیاه بر سر قولی که به گدا داده بود ماند و هیچ‌گاه ازدواج نکرد. او بیشتر اوقات خود را در هیکل و به تنهایی می‌گذراند. و معمولاً، به غیر ایام مراسم، هیچ‌کس جز او در هیکل نبود. هر هفت روز یک مرتبه از هیکل بیرون می‌آمد و از شهر بازدید می‌کرد و با مردم سخن می‌گفت و به سایر امور شهر رسیدگی می‌کرد و سپس شش روز دیگر خود را در اتاق‌های سنگی هیکل محبوس می‌ساخت. و از خوردن گوشت حیوانات بیزار بود و غذایش آب بود و سبزی و میوه. البته خارج از هیکل و در حضور دیگران در این باره سختگیری کمتری داشت. نخستین ملکۀ لوحام این اعمال را آزادانه و به دلخواه خود انجام می‌داد، اما جانشینان او آزادی کمتری داشتند. با شروع دوران زمامداری شهینیا، کاهنان تمام اعمال ملکه را به دقت تحت نظر گرفتند و ثبت نمودند و نهایتاً بر اساس سیرۀ ملکۀ سیاه‌پوش شرایعی را تدوین کردند و در توبه‌نامۀ بزرگ مکتوب ساختند که به آن شریعت شهریاری نیز گفته می‌شود. حاکمان لوحام پیش از آن که تاج استخوانی را بر سر بگذارند و کلید هیکل و تنبور معلم را تحویل بگیرند، دست خود را بر توبه‌نامۀ بزرگ می‌گذارند و سوگند می‌خورند که جز  مطابق با شریعت شهریاری عمل نکنند. و بدین ترتیب وظیفۀ اصلی کاهنان لوحام نظارت بر اعمال حاکمان و حفاظت از شریعت است. حاکمان نمی‌توانند چیزی از سنت نخستین ملکه کم کنند. فی‌المثل نمی‌توانند بیش از یک روز در هفته از هیکل خارج شوند و یا گوشت بخورند و یا لباسی غیر از لباس سیاه به تن کنند. اما، در صورت لزوم، می‌توانند به آن بیفزایند. رسیدگی به این امر نیز از وظایف بیت‌الکهنه است. در این موارد، حاکم لوحام ابتدائاً قانون جدید را همراه با دلایلی در لزوم تأیید آن به بیت‌الکهنه می‌فرستد. آن قانون سپس در شورای کاهنان به بحث گذاشته می‌شود و اگر با شریعت پیشین مغایرتی نداشته باشد، به توبه‌نامۀ بزرگ اضافه می‌شود. فی‌المثل، شهینیای سیاه هنگام مراسم و یا هنگامی که کسانی را در هیکل به حضور می‌پذیرفت، همیشه بر کرسی می‌نشست. یک قرن و نیم بعد از این تاریخ، حاکم وقت لوحام، امیر عوران، از اسب به زمین افتاد و کمرش شکست و بنابراین نشستن بر کرسی برایش ناممکن گردید. کاهنان قانونی تازه به توبه‌نامۀ بزرگ افزودند که بر اساس آن حاکمان لوحام در صورت بروز ضعف جسمانی –که ابتدا باید به تأیید کاهنان برسد- می‌توانند در مراسم و یا در مجالس به جای نشستن بر کرسی، درازکش بر تخت حاضر شوند. و در این صورت باید در آن ساعات تاج را از سر بردارند و در کنار خود بر کرسی بگذارند. و یا به عنوان مثال، در زمان امیر تمّا معروف به خازن، ماکان دوم که در آن وقت دریادار مغرب بود، چنانکه مطلعید، شورای خلیج را برگزار کرد و از حاکمان همۀ شهرها دعوت کرد که برای شرکت در آن شورا به قلعۀ خسّاک بروند. از آنجا که شهینیا هیچ‌گاه از کوه زویلان آن‌سوتر نرفته بود، حاکمان لوحام نیز طبق شریعت از سفر منع شده بودند. بنابراین امیر تمّا با رفتن به قلعۀ خسّاک نه تنها حکم منع سفر را می‌شکست، بلکه دست کم یک ماه را نیز خارج از هیکل می‌گذراند. از طرفی اگر در شورا حاضر نمی‌شد و یا به جای خود نماینده‌ای می‌فرستاد، یقیناً باعث کدورت دریادار می‌شد و عواقب این دلخوری ممکن بود که برای لوحام مایۀ دردسر شود. بنابراین بعد از مشورتی طولانی، کاهنان بندی جدید به توبه‌نامۀ بزرگ افزودند که به حاکمان لوحام اجازه می‌داد در صورت ضرورت (و این ضرورت باید به تأیید بیت‌الکهنه می‌رسید) به سفر بروند و بعد از اتمام سفر، با حبس در یکی از دهلیزهای هیکل، کفارۀ روزهای اضافه‌ای را که خارج از هیکل گذرانده بودند بپردازند. در تاریخی که بر لوحام و بر حاکمانش گذشته است، احتمالاً پرمناقشه‌ترین بند توبه‌نامۀ بزرگ بند مربوط به ازدواج بوده است. بر اساس سنتی که شهینیای سیاه گذاشت، حاکمان لوحام پس از تاجگذاری به عقد هیکل درمی‌آیند و بنابراین ازدواج و یا هر عملی نظیر آن خیانت به هیکل محسوب می‌شود و ممنوع است. حاکمان لوحام نمی‌توانند ازدواج کنند و اگر حاکمی پیش از تاجگذاری زنی یا شوهری داشته باشد، باید با او متارکه کند. برخی از حاکمان لوحام به جهت تغییر این حکم کوشش بسیاری کردند اما بیت‌الکهنه این سنت را تا به امروز نگه داشته است. امیر دُواد که دلباختۀ سفیر ماغان شده بود، آن‌قدر بر لغو این حکم اصرار ورزید که ابتدا مخلوع و سپس تبعید شد. و ملکه لیحار که شوهر پیشینش را شبانه به هیکل می‌برد، همراه با شوهرش مثله شد. اما نگونبخت‌تر از همه ملکه رُهَیمامعروف به کذّاب بود که ادعا کرد از شوهر قانونی‌اش، یعنی هیکل، باردار شده است. او را تا زمان وضع حمل در بیت‌الکهنه زندانی کردند و هنگامی که فرزندش به دنیا آمد، نوزاد را زنده زنده به خوردش دادند.

مورخی نوشته است «لوحام اسب وحشی‌ای بود که با صدای ساز آن تنبورزن رام شد و ملکۀ سیاه‌پوش بر آن زین گذاشت و به راهش انداخت» و در این سخن حقیقتی هست. شهینیا بیست سال بر لوحام حکم راند و کارهایی را معلم شروع کرده بود به پایان رساند و خود کارهای تازه‌ای آغاز کرد. نخستین مسئله‌ای با ملکۀ تازه با آن روبه‌رو شد خزانۀ خالی بود. معلم سفاک لوحام جدید را با غنایمی که از روسپیان گرفته بود ساخته بود و هنگامی که شهینیا بر کرسی هیکل تکیه زد چیز زیادی از آن غنائم باقی نمانده بود. ملکه برای زمین‌داران کوهپایه، صاحبان صنایع، دکانداران و تاجران مالیات‌هایی مقرر کرد و همچنین کسی را به عنوان باج‌ستان مأمور جمع‌آوری مالیات‌ها کرد. وضع خزانه به این ترتیب بهبود یافت و ملکه توانست در سومین سال حکومت خود بنای دیوار را به پایان برساند. در همان سال‌های آغازین، ملکۀ لوحام با مسئلۀ دیگری مواجه شد. یکی از زمین‌داران مرد و با مرگ او این سؤال مطرح شد که زمین او باید به چه کسی برسد. این سؤال نه تنها راجع به زمین‌های پای کوه، بلکه راجع به خانه‌ها و دکان‌هایی که در زمان معلم ساخته شده بودند نیز مطرح شد. برخی می‌گفتند که این املاک باید به وارثان متوفی برسند. و در عوض، برخی استدلال می‌کردند که این خانه‌ها و دکان‌ها را صاحبانشان نساخته‌اند و همه با غنائم فاحشه‌خانه ساخته شده‌اند و بنابراین نه به صاحبان فعلی، بلکه به معلم تعلق دارند و بنابراین با مرگ هرکدام از صاحبان فعلی، ملک او باید به جانشین معلم یعنی ملکه برسد و ملکه صاحب جدیدی برای آن ملک تعیین کند. راجع به زمین‌های زراعی نیز می‌گفتند که معلم صرفاً زمین‌ها را به صاحبانشان سپرده است و در نتیجه این کسان بر زمین‌ها حق تملک نداشته‌اند و در این مورد شاید بی‌راه هم نمی‌گفتند. اما نهایتاً ملکه چنین حکم کرد که زمین بی‌صاحب، باید به تنها فرزند متوفی و دو برادر او برسد مشروط بر این که اولاً به مدت یکسال تمام عواید زمین را به هیکل بدهند و ثانیاً زن متوفی را که سهمی از ارث نمی‌برد، تا زمانی که زنده بود و به عقد دیگری درنیامده بود تحت تکفل بگیرند. وارثان جدید همچنین باید یک نفر را از میان خود به عنوان رأس‌الورثه معرفی می‌کردند که راجع به کشت سالانه و حق آب و اموری از این دست تصمیم‌ بگیرد و همچنین طرف حساب باج‌ستان باشد. این حکم بعد از آن در مورد همۀ املاک به کار رفت. حاصل آن بود که در طول سالیان، برخی خانواده‌ها در اثر پیوندهای سببی و خرید و فروش املاک قدرت و نفوذی به دست آوردند و دو قرن بعد، یازده خانوادۀ لوحامی گرد هم آمدند و یازده بیت لوحام را به وجود آوردند و از آن زمان به بعد نقش مهمی در تاریخ لوحام ایفا کردند. مطالب مربوط به آن دوران از حدود این نامه فراتر می‌رود و عجالتاً از ذکر آن صرف نظر می‌کنیم.

از دیگر وقایع دوران شهینیا آمدن هیئت‌های تبشیری به لوحام بود، شهری نوظهور با مردمانی –به عقیدۀ بسیاری- بی‌دین. نخست فرستاده‌ای از معبد هزاربَر، از مغرب به سوی لوحام به راه افتاد تا ملکه را به پرستش خدای مدور دعوت کند. خدایان خمسۀ جنوب نیز بی‌کار ننشستند و از شربون نیز پنج واعظ با پنج پرچم منقش به تصاویر پنج خدای جنوبی، گاو و انسان و عقاب و شیر و نهنگ، راهی لوحام شدند. روایات می‌گویند که این دو هیئت همزمان با هم به دروازۀ لوحام رسیدند. ممکن است که این راویان قدری مبالغه کرده باشند اما می‌دانیم که هر دو هیئت مذهبی در یک زمان در لوحام حاضر بوده‌اند. با رسیدن این هیئت‌ها، شهر لوحام و خاصه دربار ملکه تا مدتی محل بحث‌های مذهبی گردید. در رویدادنامۀ سلطنتی لوحام آمده «از صبح تا شب در بازار و در محوطۀ جلوی هیکل می‌ایستادند و با یکدیگر و خطاب به ما بحث‌های ملال‌آور می‌کردند. یکی دم از رازهای دانایان نخستین می‌زد و راجع به جنگ قریب‌الوقوع میان آسمان و زمین هشدار می‌داد و دیگری سخن از تعادل در عالم می‌گفت و هیچ نمی‌دانستند که کلماتشان تا چه اندازه برای ما بی‌معنیست.» ملکه شهینیا، احتمالاً به عمد و به این قصد که کمتر در بحث‌ها دخیل باشد، فرستادگان دو معبد را همزمان به حضور پذیرفت. گفته‌اند که در آن مجلس ملکه بیشتر گوش می‌داد و هر از گاهی سؤال‌های بی‌معنی می‌پرسید و یا به فرستادگان جواب‌های خنده‌آور می‌داد. هنگامی که پنج واعظ خدایان خود را معرفی کردند، ملکه پرسید «چنانکه شما نیز باخبرید، ما در لوحام دریا نداریم. یک چشمۀ کوچک پای کوه داریم که آن هم نیازی به خدای موکل ندارد. آیا ممکن است که ما خدای نهنگ را به کناری بگذاریم و به باقی خدایان خدمت کنیم؟ به هر حال، پرستش چهار خدا آسان‌تر از پنج خداست. و یا ممکن است که نهنگ شما بتواند شعبه‌ای از دریای ناعوم را به لوحام بیاورد؟ در این صورت ما لوحامیان مدیون او خواهیم بود و حاضریم به جبران لطفی که می‌کند، چهار برادرش را مرخص کنیم و او را به یکتایی بپرستیم.» واعظ خدای مدور نیز وضع بهتری نداشت. هنگامی که نوبت به او رسید، با همان هیجانی که از واعظان مغربی سراغ داریم، گفت «در عالم بی‌کرانه بر هرچیزی موکلی هست و در دل هر موجود و ناموجود خدایی مخفی است. خدایان بی‌شمارند و آدمیزاد به سبب کوتاهی فهم خود خدایان بسیاری را فراموش می‌کند و خود را به پرستش چندی مشغول می‌سازد. حال آنکه مثلث در وقت بلوغ مربع می‌شود و مربع در نهایت خود به مخمس و مسدس و هفت‌بر و هشت‌بر بدل می‌شود و دایره، با اضلاع بی‌شمارش، نهایت اشکال است و خدای مدور مجموع تمام خدایان است که همگی در هیئت دایرۀ اعلی تجسم یافته‌اند.» ملکه گفت «و ما نیز از پس پرستش یک خدا بهتر برمی‌آییم. اگر نام تمامی این اضلاع را در سیاهه‌ای مکتوب نمایید، لوحام نیز بندۀ دایرۀ اعلی خواهد بود.» روحانیان شربون و کاتبان معبد هزاربر در نوشته‌های خود وقایع این ایام را به گونه‌های دیگری روایت کرده‌اند اما در ذکر این مطلب متفق‌‌ بوده‌‌اند که ملکۀ لوحام زنی کم‌عقل و دیوانه بوده است. در آن ایام مناظرات دیگری نیز میان دو هیئت تبشیری برگزار گردید، اما نهایتاً شهینیای سیاه و به تبع او لوحامیان بر دین و یا بر بی‌دینی خود (هرچه نامش را بگذارید) باقی ماندند. با این حال، سفر این هیئت‌ها به لوحام دستاوردی نیز داشت. از آنجا که تاجران و مسافران مداوماً از جنوب و از مغرب به لوحام می‌آمدند، ملکه اجازه داد که این دو دین معابد خود را در لوحام برپا کنند. چند ماه بعد، شربونیان در انتهای بازار معبدی پنج‌بر بنا کردند و مغربیان نیز خارج از شهر، در کوهپایه، نمازخانه‌ای کوچک ساختند. در طول سالیان و در اثر فعالیت‌های مبلغان تعداد اندکی از لوحامیان نیز به این دو دین (و بیشتر به خدای مدور) گرویدند. اینان علی رغم آنکه به دین جدید درآمدند، هیچ‌گاه سنن لوحام را ترک نکردند و مانند همشهریان خود در مراسم هیکل حاضر می‌شوند و در امور روزانه نیز مطابق با توبه‌نامۀ کوچک رفتار می‌کنند. برخی از اینان آثاری نیز تألیف کرده‌اند که از این میان، جالب‌تر از همه رسالۀ کوچکی است به نام سرود چنبری، نوشتۀ کسی به نام پاشوقِ رنگرز که کوشیده است تا مراثی معلم را با نظر به تعالیم خدای مدور تفسیر کند. در اثر مداومت نوکیشان بر سنت‌های لوحام و همچنین به سبب عقاید نامتجانسی که رفته رفته در میانشان رواج یافته بود، نهایتاً در سال 3451 –به تاریخ مشترک- مطران مغرب پیروان لوحامی‌ خود را بدعت‌گذار خواند و از دایرۀ دین خارج اعلام کرد. اما معبد خدایان خمسه تا به امروز نیز پیوند خود را با مؤمنانش در لوحام حفظ کرده است.

چنان که پیش از این ذکر گردید، شهینیای سیاه بیست سال بر لوحام حکومت کرد. در صبح دوازدمین روز پنجمین ماه زمستان بیستمین سال حکومت ملکه، لوحامیان دیدند که در معبد بر خلاف معمول، تا نیمه باز است. مردم در ورودی هیکل جمع شدند و کسانی را عقب کاهنان فرستادند. کیفای کاهن به تنهایی وارد هیکل شد و عاقبت شهینیا را گوشۀ دهلیز کوچکی یافت که به کنجی خزیده بود و لحافی پشمی به روی خود انداخته بود. کیفا می‌گوید «هرچه صدایش زدم پاسخ نداد. و هنگامی که رواندازش را کنار زدم، چشمانش باز بود و نفس نمی‌کشید. و این آخرین باری بود که ملکه را دیدم و درست مانند نخستین بار بود.» کیفا سپس از هیکل بیرون آمد و مرگ شهینیای سیاه، نخستین ملکه، نخستین صاحب هیکل و دومین تنبوردار لوحام را اعلام کرد. در همان ساعات، بیت‌الکهنه موضوع دفن ملکۀ درگذشته را به بحث گذاشت. برخی از کاهنان، معتقد بودند که باید ملکه را در خانۀ نخستینش دفن کرد. اما نهایتاً شورا تصمیم گرفت که ملکه را در گورستان پشت دیوار به خاک بسپارد. رسیدگی به مسئلۀ جانشینی دشواری کمتری داشت، چرا که مدت‌ها پیش مطرح شده بود خود ملکه در ایام حیاتش قواعد جانشینی را معلوم کرده بود و در شریعت شهریاری به ثبت رسانده بود. حاکمان لوحام تا به امروز نیز بر اساس همین قواعد معلوم می‌شوند. بر طبق این سنت، با مرگ حاکم و یا هنگامی که مرگ حاکم قریب‌الوقوع به نظر می‌رسد، مردم لوحام می‌توانند داوطلب جانشینی او شوند. به کسانی که داوطلب می‌شوند خواستگاران هیکل می‌گویند. عروس یا داماد پس از رأی‌گیری مشخص می‌گردند و خواستگاران تا زمان رأی‌گیری در بیت‌الکهنه محبوس می‌شوند. هیچ‌کس اجازه ندارد که زودتر از موعد مقرر داوطلبی خود را اعلام کند و اعلام زودهنگام با مرگ یا تبعید مجازات می‌شود. در روز رأی‌گیری خواستگاران را از محبس بیرون می‌آورند و یکی را از میان ایشان به حکومت لوحام می‌گمارند. در رأی‌گیری، هر کاهن ده رأی و سایر مردم (به جز کودکان) هر کدام یک رأی دارند. در عوض، کاهنان نمی‌توانند داوطلب حکومت شوند. در سنت لوحام، هر یک از لوحامیان می‌تواند به حکومت لوحام برسد. با این وجود، خواستگاران هیکل معمولاً اندک‌اند. احتمالاً به این خاطر که حکومت بر لوحام با حبس‌ و انزوای طولانی در هیکل و سخت‌گیری‌های دیگری همراه است. هیکل با شرایع خود جان زنان و شوهرانش را ذره‌ ذره می‌مکد و به همین خاطر، بسیاری از لوحامیان ترجیح می‌دهند همسران دیگری برگزینند. دو روز بعد از مرگ شهینیا، نخستین رأی‌گیری برگزار شد و نهایتاً یکی از اعضای جماعت شاگردان، به نام اَوغَر که سال‌های بعد از رفتن معلم را به زراعت گذرانده بود، نخستین امیر، دومین صاحب هیکل و سومین تنبوردار لوحام گردید.

آنچه به پیدایش لوحام مربوط می‌شود، با مرگ شهینیای سیاه به پایان می‌رسد. از آنجا که این نامه ممکن است مورد استفادۀ دانشجویان نیز قرار گیرد، برخی از مطالب با نظر به احتیاجات ایشان در نامه ذکر گردیدند و بی‌شک بر دانش جناب وزیر پوشیده نبوده‌اند و نگارنده از این بابت عذرخواه است. با مرگ شهینیا، روایات تاریخی نیز در ذکر وقایع مربوط به لوحام یک‌صداتر می‌شوند. برای مطالعۀ تاریخ لوحام در سال‌های بعد از این دانشجویان می‌توانند به رویدادنامۀ سلطنتی لوحام رجوع کنند که مفصل‌ترین و در بسیاری از موارد موثق‌ترین منبع تاریخ لوحام است. نگارش این کتاب از دوران امیر یعبوب، جانشین امیر اوغر، آغاز گردید و وقایع سال‌های پیش از آن با استفاده از روایات شفاهی و همچنین بر اساس نوشته‌های دیگری همچون روایت کیفا در این رویدادنامه مکتوب شدند و بعد از آن نویسندگان در هر دوره وقایع دوران خود را بدان افزوده‌اند. به همین خاطر، از رویدادنامۀ سلطنتی لوحام نسخ بسیاری در دست است و آن‌قدر که نگارنده باخبر است، کامل‌ترین نسخه‌ای که در کتابخانۀ مدرسۀ بزرگ موجود است تا وقایع دوران ملکه سُهَیلا، سلف امیر پیشین لوحام را شامل می‌شود. مشتاقان همچنین می‌توانند به تاریخ بزرگ اقالیم نوشتۀ استاد اوسبی رجوع کنند و او در فصل مربوط به اقالیم مرکزی، روایتی کوتاه اما دقیق از تاریخ لوحام به دست داده است.

و آنچه از خنده شکفته است در اشک غرقه خواهد شد.

 

__

آبان 1401