تبار شاهی

 از ایام کودکیم در کاخ پدرم تقریباً چیزی به یاد نمی‌آورم. چند تصویر گنگ در ذهنم هست که مثلاً هنگامی که مادرم جلوی آینه نشسته بود من کنارش ایستاده بودم و یا هنگامی که امیران به خدمت رسیده بودند، من پشت تخت پدرم مخفی شده بودم، هرچند که احتمال می‌دهم این خاطرات را بعدها، در سال‌های نوجوانی، به وهم در ذهنم ساخته باشم. با این حال، در تمام زندگی‌ام، ثانیه‌ای شک نکرده‌ام که پسر شاهم، در کاخ شاهی به دنیا آمده‌ام، و بر تخت سلطنت خواهم مرد. مثل روز برایم روشن است که کیستم. نه تنها خودم، همهٔ رفقایم هم متفق‌القولند که من هرچند که چند صباحی رفیقشان شده‌ام، به واقع از تبار شاهانم. محض همین مرا شاهزاده می‌نامند و وقتی صدایم می‌کنند بهم می‌گویند جناب عالی. هنگامی که بین کپرنشینان دعوا می‌شود، بسیار شده‌ است که مرافعه را پیش من می‌آورند که داوری کنم، حرفشان هم این است که شاهزاده -که من باشم- باید از الان مشق کند که اگر روزی ناگهان پیدایش کردند و برای ولیعهدی او را با خود به کاخ بردند، گیج و ویج نباشد. 

بسیار شده است که از من پرسیده‌اند که چه‌طور شد و کی بود که فهمیدی پسر شاهی؟ همیشه می‌دانستم. از همان روزی که خودم را به یاد می‌آورم، از همان روزهای چهار و پنج سالگی در نواخانه، عکس‌ پدرم و مادرم را در اتاق مدیر می‌دیدم که به دیوار آویخته بودند و می‌دانستم که فرزندشانم. 

همیشه می‌دانستم و هیچگاه نفهمیدم که چرا. که چرا زندگیم را در تبعید و به دور از والدینم می‌گذرانم. اما همیشه به خرد پدرم و مشاورانش اعتقاد دارم و با خودم می‌گویم که در دربدری من مقصودی هست. گاهی آن روزی را خیال می‌کنم در باغ شاهی پیشانیم را بوسیدند و بغلم کردند و بعد به نگهبانان سپردندم و راهیم کردند. اما این خیال هم در ذهنم خراش‌خورده و گنگ است و شاید که هیچگاه اتفاق نیفتاده باشد.

در زمان نوجوانیم، چند بار شد که رفتم جلوی دروازهٔ کاخ. مدتی به آمد و شد آدم‌ها نگاه می‌کردم و بعد می‌رفتم جلوی نگهبانان می‌ایستادم و می‌گفتم که در را باز کنند زیرا من به خانه بازگشته‌ام. هیچ‌وقت باورم نکردند. و هیچ‌وقت به خانه راهم ندادند. با این حال، هیچ‌گاه از دست آنان دلگیر نشدم. همیشه با خودم می‌گفتم که اگر هر بی سر و پایی مثل مرا بی چون و چرا به کاخ شاهی راه می‌دادند، آن خانه یکسره بی‌حرمت می‌شد.

سال‌ها خیال می‌کردم که روزی صدایم می‌کنند. سال منتظر بودم که یک روز یک جا، گوشهٔ خیابان خلوتی یک آن اتوموبیل سیاهی پیش پایم ترمز کند. در باز شود و یکی از آقایان کاخ با عینک دودی و کت و شلوار براقش پیاده شود و با توپ و تشر بگوید که داری چه کار می‌کنی؟ و بگوید که چرا این‌قدر دیر کردی و مگر یادت رفته؟ و بگویم که یادم رفته. و به یادم بیاورد. 

با این حال، هیچ‌کس تا به حال سراغم نیامده است. هیچ نمی‌دانم که چه کاری از دستم ساخته است و هیچ‌گاه نفهمیدم که چرا مرا به میان رعایا فرستادند. جز رفیقانم کسی باور نمی‌کند که تبار شاهی دارم. والدینم ظاهراً مرا از یاد برده‌اند هرچند می‌دانم که انتظارم را می‌کشند. تنها خودم به درستی می‌دانم که کیستم و باور دارم که به واقع پسر شاه بوده‌ام. 

راهنما

 از آن ساعت که از خانهٔ صاحبم بیرونم کردند تا همین امروز در کنار جاده‌ها زندگی کرده‌ام. زندگانی من در این ایام شبیه به حیوانات بوده است. با این تفاوت که من بسیار کمتر از حیوانات جابه‌جا می‌شوم. غالباً در یک جا چمباتمه می‌زنم و زندگی می‌کنم. فرق میان خواب و بیداری را به ندرت احساس می‌کنم. گاهی نشسته و گاهی درازکش به خواب می‌روم و هنگامی که بیدار می‌شوم چشمانم را بسته نگه می‌دارم. چند وقتی است که زیر سایهٔ یک تابلوی راهنما جا خوش کرده‌ام. از وقتی که به این سایه خزیده‌ام بسیار آسوده زندگی کرده‌ام. هنگام تاریکی صدای باد را می‌شنوم و هرگاه که بتوانم سرم را بالا نگه دارم ستاره‌ها را نگاه می‌کنم و در روشنایی روز به صدای ماشین‌ها گوش می‌کنم. تنها مشکلم تنهایی و بی‌کسی است که آن را هم به مدد هوش و استعداد انسانی‌ام برطرف کرده‌ام. یک وقت به ذهنم رسید که باید نوشتهٔ روی تابلو را خراب کنم. پس یک سنگ تیز برداشتم و هرچند به زحمت، توانستم نوشته را مخدوش کنم. از آن به بعد ماشین‌ها هنگامی که به دو راهی من می‌رسند آهسته‌تر می‌روند و بعد توقف می‌کنند. هر روز چند بار کسانی از ماشین‌ها بیرون می‌آیند و به اطرافشان نگاه می‌کنند و بعد می‌آیند پیش موجودی که زیر تابلو خوابیده، یعنی من، و مسیرشان را از من می‌پرسند. من که نوشتهٔ تابلو را در ذهنم نگه داشته‌ام، اگر بیدار باشم راه را نشانشان می‌دهم و به این ترتیب از دوستی و هم‌صحبتی آن‌ها بهره‌مند می‌شوم. مشکل دیگرم غذاست هرچند هر روز که می‌گذرد کمتر از قبل احساس گرسنگی می‌کنم. گاهی در حوالی جایی که می‌نشینم علف‌ سبز می‌شود و آن علف‌ها را می‌خورم. گاهی مورچه‌ها و بعضی حشرات و جانوران دیگر از کنارم رد می‌شوند که با دست‌هایم شکارشان می‌کنم. اما گاهی می‌شود که روزهای زیادی بی‌غذا می‌مانم و از هوش می‌روم. در این وقت، مردمی که سوار ماشین‌هایشان از کنارم رد می‌شوند گمان می‌کنند که مرده‌ام و می‌آیند سروقتم و به من غذا می‌خورانند و مرا به زندگی برمی‌گردانند. با این حال، می‌دانم که نمی‌شود این وضع را ادامه داد و واضح است که به زودی خواهم مرد.

پایان دنیا

 دربارهٔ پایان دنیا، می‌گوییم که چنین باشد:

در آغاز، هنگام خلقت زمین، مرواریدی سیاه در خاک می‌گذاریم تا در زمین بگردد. هزارهزار سال و بیشتر در زمین بگردد و کف رودخانه‌ها بغلتد و در بیشه‌ها مخفی شود و در بیابان‌ها در میان سنگریزه‌ها بماند، تا آن زمان که مردی عزب، و عنین، و بی‌چیز آن مروارید را کف رودخانه، و یا در بیشه، و یا در بیابان بیابد و با خود به خانه ببرد. پس هنگامی که مردی بدین صفات آن مروارید را یافت، و به خانه برد، چهار کس خبر شوند و بیایند: دلاله و نی‌نواز، بازرگان و آتش‌انداز. 

آن مرد مروارید را به بازار می‌برد تا بفروشد و در بازار، بازرگان به کمین نشسته باشد و نزد او برود و مروارید را به بهای بسیار با وی معامله نماید و بگوید «سال‌ها پیش مرواریدی سیاه به همین شکل به دست من رسیده بود و قصد کرده بوده‌ام که نظیر آن را بیابم و گردن‌آویزی بسازم و به زن خود بدهم و الحال به شکرانهٔ آن که مروارید پیدا شده است باید با رفیقانم به خانهٔ تو بیایم و بزم نماییم.» پس هر چهار کس با تحفه‌های فراوان به خانهٔ آن مرد بروند و چون از طعام فارغ شدند، نی‌نواز نی بزند و آن مرد را در خواب کند. 

هنگامی که آن مرد به خواب رفت، دلاله از خانه بیرون برود و برود میان اهل زمین، و به سراغ زنان برود، و با هر زنی که دید، چه سفته و چه ناسفته، بگوید که مردی هست عزب، و عنین، و بی‌چیز، و الحال در خواب ابدی فرورفته است و بر بستری خفته‌ است و وی را از مال دنیا چیزی نیست و در ایام بیداری خود زن نستانده است و من قصد کرده‌ام که به جهت وی زنی مهیا کنم. پس بدین ترتیب همهٔ زنان زمین را به جهت آن مرد طلب نماید. اگر هیچ یک از زنان زمین بدان وصلت رضا نداد، آتش‌انداز خبر شود و بیاید و آتش بیاندازد و همهٔ اهل زمین را بسوزاند و پایان دنیا چنین باشد.

اما اگر زنی از اهل زمین بدان وصلت رضا داد و گفت که با این مرد که عزب است، و عنین است، و بی‌چیز است، و الحال در خواب ابدی فرورفته است و بر بستری خفته است و وی را از مال دنیا چیزی نیست و در ایام بیداری خود زن نستانده است وصلت می‌نمایم، آن زن را به خانهٔ مرد ببرند و در کنار بستر وی بنشانند. پس نی‌نواز برود و نی بزند و همهٔ اهل زمین را به خرمی در خواب کند، از جمله آن زن را.

پس زمانی دراز بگذرد و بدن‌های اهل زمین فاسد گردد و خاک همهٔ آن بدن‌ها را بخورد، الا بدن آن مرد و زنش را. پس آن دو از خواب برخیزند، و به آنچه از زمین کهنه بر جای مانده، به بناها و جاده‌ها و بازارهای خالی، نگاه کنند و هیچ به یاد نیاورند. پس با یکدیگر جفت گردند و ایشان را فرزندان پدید آید و از پشت آن مرد آدمیان نو بیایند و در زمین پراکنده شوند. و آن مروارید سیاه در زمین بگردد و کف رودخانه‌ها بغلتد و در بیشه‌ها مخفی شود و در بیابان‌ها در میان سنگریزه‌ها بماند، هزارهزار سال و بیشتر، تا از سلالهٔ آن مرد مردی دیگر پیدا شود و آن مروارید را بیابد.


یک گزارش طبی

 تقدیم به دوستم فاضل نوروزی

ـــ

یکی از اطبا نقل می‌کرد که در دوران جوانی، هنگامی که موظفی خود را نزدیک یکی از سکونتگاه‌های عشایر در جنوب می‌گذرانده، به ناهنجاری‌ای برخورده بوده که نظیر آن تا به امروز دیده نشده است. می‌گفت که در یکی از روزهای تابستان، یک وقت سر صبح مردی ایلیاتی سراسیمه و آشفته جلوی اتاقک من ظاهر شد. ابتدا گفت که یکی از زنان حامله به کمک احتیاج دارد که قاعدتاً برای من مایهٔ تعجب بود زیرا در آن وقت میان عشایر مرسوم بود که نوزادان را زنان قابله در خود ایل به دنیا بیاورند و معمولاً برای اینگونه امور به درمانگاه مراجعه نمی‌کردند. هنگامی که از آن مرد _که بعدتر فهمیدم برادر بیمار است_ توضیح بیشتری خواستم، گفت که بدن زن حامله بسیار ورم کرده و از شب پیش یک‌نفس از درد فریاد کشیده است. مرد ایلیاتی مرا سوار وانتش کرد و طولی نکشید که به اقامتگاهشان رسیدیم. مرد به چادر کوچکی که با فاصلهٔ بسیار از باقی چادرها برپا شده بود اشاره کرد و گفت که زن آن‌جاست. جماعتی از ایلیاتیان قدری دورتر از چادر نشسته بودند و انتظار آمدن مرا می‌کشیدند. هنگامی که بهشان نزدیک شدم، همگی به آن چادر اشاره کردند و گفتند که زن آنجاست. متوجه شدم که هیچ‌یک از ایشان مایل نیست که چیز بیشتری بگوید و یا همراه من وارد چادر شود.

آنچه درون چادر منتظرم بود تقریباً شباهتی به انسان نداشت. توده‌ای متورم و از شکل افتاده بود. بدنی بود پوشیده از دمل‌های ریز و درشت. به زحمت می‌شد صورت زن را در میان دمل‌ها پیدا کرد. بزرگترین دمل، حدوداً به بزرگی یک توپ روی سینهٔ زن بود و باقی دمل‌ها، در اندازه‌ها و شکل‌های مختلف، در سایر نقاط بدن، از دست و پا و پهلوها گرفته تا اطراف گردن و گونه‌ها و پیشانی، پراکنده بودند. با احتیاط به زن _که ظاهراً حتی حضور مرا احساس نکرده بود_ نزدیک شدم و بدنش را معاینه کردم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که در ناحیهٔ شکم هیچ تورمی دیده نمی‌شد. شکم زن حامله، بر خلاف آنچه انتظار می‌رفت، نه تنها برآمده نبود بلکه تا حدی نیز تو رفته و کبود بود. محدودهٔ اطراف ناف خصوصاً پر بود از رگ‌‌های ورم کرده و تیره‌رنگ. برای معاینهٔ ناحیهٔ تناسلی به زحمت پاهای زن‌ را از هم دور کردم. دمل‌های درشت روی ران معاینهٔ آن ناحیه را بسیار دشوار کرده بودند. بقایای خون خشک شده روی اندام تناسلی زن و کشاله‌های ران او دیده می‌شد. علاوه بر آن، چند قطره خون تازه نیز بر اندام تناسلی زن و روی زمین ریخته بود. در آن وقت، از چادر بیرون رفتم و از حاضران خواستم که یک نفر را بفرستند تا به برخی سؤالات من پاسخ دهد. پس از مکثی طولانی مادر بیمار که زنی میانسال بود داوطلب شد و جلو آمد هرچند که حاضر نشد وارد چادر شود. از او راجع به عادت ماهیانهٔ زن سؤال کردم و در جواب گفت که از زمان شروع حامگی عادت او قطع نشده و یکسره خون‌ریزی کرده است. هنگامی که از او راجع به دامادش پرسیدم، با پرخشاگری شروع کرد به ناسزا گفتن و لعنت کردن. آن‌قدر که از توضیحات زن می‌شد فهمید، گویا مرد ملعون از طرف دولت آمده بوده و چند روز در ایل مانده بوده و سپس بی‌خبر از آنجا رفته بوده است. زن بیش از این چیزی نگفت و با اخم و ترشرویی به نزد خویشانش بازگشت.

دوباره به بالین بیمار رفتم. حدس اولیه‌ام این بود که در اثر نوعی ناهنجاری رحم شروع به تخریب خود کرده است و به مرور تحلیل رفته است و قاعدتاً جنینی نیز شکل نگرفته است. این حدس، هنگامی که شروع به معاینهٔ رحم کردم، به سرعت تأیید شد. تقریباً چیزی از رحم در شکم بیمار باقی نمانده بود و آخرین تکه‌های رحم نیز به صورت لخته‌های خون بیرون ریخته بود. شکم بیمار کاملاً خالی بود. در معاینه هیچ اثری از بقایای احتمالی جنین نارس نیز پیدا نشد. با این فرض که جنینی در کار نیست، شروع به معاینهٔ دمل‌ها کردم. تا این‌جا هنوز پاسخی برای دمل‌ها نداشتم. حدس نخستم این بود که دمل‌ها حاصل یک ناهنجاری و واکنش شدید پوستی به تخریب رحم بوده‌اند. دمل‌ها در لایهٔ بیرونیشان بسیار نرم بودند و حالتی ژله‌ای داشتند. هنگامی که یکی از دمل‌ها را با دست فشار دادم، متوجه شدم که کمی پایین‌تر در میان بافت نرم دمل یک تودهٔ سخت‌تر جا گرفته است. تمام دمل‌ها را به این شیوه با دست معاینه کردم و همهٔ دمل‌ها صرف نظر از شکل‌ها و اندازه‌های متفاوتشان ساختی شبیه به یکدیگر داشتند. راجع به ادامهٔ کار دودل شده بودم. به نظر می‌رسید که بهتر است بیمار را برای ادامهٔ معالجه به شهر ببرند. با این حال، به نظر می‌رسید که وضع بیمار وخیم‌تر از آن است که بشود جابه‌جایش کرد و مهم‌تر از آن، آن دملی که از همه بزرگتر بود عرق کرده بود و از چند نقطهٔ آن مایعی لزج بیرون می‌ریخت. به همین خاطر، احتمال دادم که ممکن است دمل‌ها شروع به ترکیدن کنند. پس دست به کار شدم و ابتدا با دملی که روی پهلو بود شروع کردم. دمل کشیده و پهن بود. ابتدا دمل را ضدعفونی کردم و سپس با تیغ شکافش زدم. به محضی که شکاف روی سطح دمل ایجاد شد آبی که داخل آن جمع شده بود بیرون ریخت. دمل کوچک‌تر شد. پوست دمل را ذره‌ذره شکافتم و همانگونه که هنگام معاینه معلومم شده بود دیدم که در زیر پوست یک دمل دیگر بود با سطحی گوشتین. هنگامی که آن دمل زیرین را شکافتم، چیزی دیدم که تا به امروز یک لحظه از ذهنم پاک نشده است. کارد از دستم افتاد. تمام عضلاتم از وحشت بی‌حس شدند و به سرگیجه افتادم. درون دمل یک دست کوچک مشت‌شده بود، پیچیده در غشائی نازک. یک دست کامل و رشد یافته با انگشت‌های جدا از هم. در آن لحظه تشخیص اولیه‌ای راجع به وضعیت بیمار به ذهنم رسید اما هنوز راجع به آن مطمئن نبودم. پس شروع کردم به باز کردن باقی دمل‌ها، و همانطور که حدس زده بودم، باقی اجزای بدن جنین، بعضی رشدیافته و بعضی ناقص، درون دمل‌ها بر سطح بدن زن پراکنده بودند. آنچه در آن وقت به نظرم رسید این بود که با آغاز بارداری تخمکِ بارور شده شروع به تخریب رحم کرده است. با این‌ حال، جنین خارج از رحم، بیرون از بدن زن و در زیر پوست او به رشد خود ادامه داده است. این تحلیل اگرچه از حیث طبی نامعقول و ناممکن بود، تنها توضیحی بود که می‌شد راجع به وضعیت بیمار داد. به این ترتیب، دو چشم جنین را روی گردن زن پیدا کردم. تکه‌های بریده‌بریدهٔ پا و همچنین اندام‌های داخلی نظیر شش‌ها، معده، و روده. درون دملی که روی شانهٔ زن بود یک کلاف تودرتوی رگ پیدا کردم.  متوجه شدم که جنین ناموزون پسر بوده زیرا آلت تناسلی او در دملی که روی کشالهٔ ران سمت چپ زن بود پیدا شد. به این ترتیب، آنچه را که از جنین باقی مانده بود به تمامی از درون دمل‌ها بیرون کشیدم و همهٔ اندام‌ها را روی پارچه‌ای که کف چادر پهن کرده بودم گذاشتم و نهایتاً به سراغ بزرگترین دمل رفتم که روی سینهٔ زن بود. تقریباً مطمئن بودم که آنچه در آن دمل است سر جنین است. وقتی که لایهٔ گوشتی درون دمل را باز کردم سر جنین که قدری کوچک‌تر از سر نوزادان سالم بود، با شدت از درون دمل بیرون زد. حدقهٔ چشم‌ها و محفظهٔ دهان جنین خالی بودند. چشم‌ها و زبان او را قبل‌تر بیرون آورده بودم. هنگامی که سر را در دست گرفتم، دهان جنین باز شد و صدای گریهٔ خفیفی به گوش رسید. با این‌ حال، صدای گریه به سرعت قطع شد و هنگامی که سر را روی پارچه گذاشتم به کلی خاموش شده بود. با بیرون کشیدن اندام‌های جنین، بدن مادر کم‌کم قابل تشخیص می‌شد، هرچند که بسیار خون‌آلود بود و بقایای دمل‌ها بر سطح بدن او حفره‌هایی بعضاً عمیق ایجاد کرده بودند. سپس علائم حیاتی زن را بررسی کردم. هنوز زنده بود. به کندی نفس می‌کشید و قلبش هنوز ضربان داشت. مطمئن بودم که آسیبی به اعضای حیاتی او نرسیده است و تنها نگرانی‌ای که داشتم شدت خونریزی بود. 

در آن وقت، از چادر بیرون رفتم و به جماعتی که منتظر نشسته بودند گفتم که جنین مرده به دنیا آمده اما مادر هنوز زنده است و باید به سرعت او را به بیمارستان ببرند. سپس خواهش کردم که مرا سریع‌تر به درمانگاه برسانند. بر خلاف آنچه انتظار داشتم، ایلیاتیان راجع به وضعیت بیمار کنجکاوی بیشتری نشان ندادند. به گرمی از من بابت زحمتی که کشیده بودم تشکر کردند و یکیشان مرا با خودروی سواری به درمانگاه رساند. بعد از آن دیگر پیگیر حال بیمار نشدم تا اینکه چند وقت بعد، از روستاییانی که به درمانگاه می‌آمدند شنیدم که می‌گفتند در آن ایل یکی از چادرها آتش گرفته و یکی از زنان حامله نیز که در آن چادر بوده در آتش سوخته است. هنگامی که این خبر را شنیدم، تقریباً مطمئن بودم که ایلیاتیان به سراغ بیمار رفته‌اند و بعد از آنکه از وضعیت او مطلع شده‌اند، زن را و چادر را در آتش سوزانده‌اند. به همین خاطر بسیار غمگین شدم و با خود فکر کردم که شاید بهتر بود آن روز خودم آن زن را به بیمارستان رسانده بودم. 


قریهٔ دیو یا ده روسپیان

.و زمینت به ریسمان تقسیم خواهد شد و تو در زمین نجس خواهی مرد

عاموس ۷:۱۷

ـــــ

در محدودهٔ ما آبادی‌ای هست که سال‌هاست به آن قریهٔ دیو یا ده روسپیان می‌گوییم. سال‌هاست که آن قریه در حصاری از ساروج و آتش محبوس است و هیچ‌کس نمی‌داند که عاقبت آن قریه و ساکنان پلیدش چه خواهد شد. پیران ما که وقایع گذشته را به خاطر دارند می‌گویند که قریب به پنجاه سال پیش این قریه به عقد دیو درآمد. در آن‌وقت، می‌گویند که مردان قریه به قصد زیارت و تاراج به آن‌سوی کوهستان رفته بودند. می‌گویند که در غیاب مردان آبادی، یک وقت مردی بلندقامت و گیس‌بافته در لباس قصه‌گویان وارد آبادی شد. با خود، می‌گویند، گاری‌ای داشت و در آن اشیاء پرنقش و نگار گذاشته بود. زنان آبادی دور او حلقه زدند و آن هدیه‌های به حرز آلوده را با آزمندی از او گرفتند و به خود آویختند و در خانه‌هایشان نصب کردند. سپس به جبران آن چه از او گرفته بودند او را در خانه‌ای جای دادند. سپس نزد او نشستند و به قصه‌های دروغین او گوش سپردند و خرد خود را به وی تسلیم نمودند. به این ترتیب همهٔ زنان آبادی، حتی پیرزنان و آن دیگرانی که هنوز قادر به حمل جنین نبودند، با نطفهٔ آن مرد گیس‌بافته باردار شدند. او تا چند وقت در آبادی ماند و بعد از مدتی در خفا آبادی را ترک کرد و ناپدید شد. زنان از شرم آنچه کرده بودند واقعه را مسکوت گذاشتند اما هنگامی که وقت زاییدن رسید از سر ناچاری کودکانشان را به دهات دیگر فرستادند و کمک خواستند. هنگامی که زنان قابله به آبادی ایشان رسیدند، لاشهٔ بعضی از آن زنان با شکم‌های پاره در گوشه‌ کنار آبادی افتاده بود. پس به بالین زندگان رفتند و هنگامی که نوزادان را از شرمگاه‌های ایشان بیرون کشیدند، از آنچه دیدند به وحشت افتادند، چرا که هیچ یک از نوزدان به فرزند پاکیزهٔ آدمیزاد شباهتی نداشت. از گلویشان، هنگامی که از شرمگاه مادرانشان بیرون آمدند، اصوات ناهموار بیرون می‌آمد. بدن‌های بعضیشان، می‌گویند، پشت پرده‌ای از مو ناپیدا بود و بعضی چنان لزج بودند که در دست قابله‌ها می‌لغزیدند و بر زمین پخش می‌شدند. بعضی روی گونه‌هایشان زائده‌ای شبیه خرطوم داشتند و بعضی حدقهٔ چشم‌هایشان خالی بود. بعضی نام مخفی خداوند را در حالی که قهقهه می‌زدند بر زبان می‌آوردند و از حلقومشان خون بیرون می‌زد و بر صورت قابله‌هایشان می‌پاشید. پسرانشان ذکر مختون و دخترانشان فرج‌های فراخ داشتند. کودکان آبادی با نفرت به برادران و خواهران ناتنی خود نگاه می‌کردند و قابله‌ها، در حالی زنان را لعنت می‌کردند و بر شرمگاه‌های زخمیشان تف می‌انداختند، نوزادان را بر زمین رها کردند و به همراه کودکان از آن آبادی گریختند و به دهات خود بازگشتند و دیگران را از آنچه دیده بودند مطلع ساختند. مردمِ وحشت‌زده فی‌الفور به سوی آبادی‌ای که از همان وقت قریهٔ دیو یا ده روسپیان نام گرفت حرکت کردند. بعضی گفتند که باید آبادی را همراه ساکنان نفرت‌انگیزش آتش زد. برخی گفتند که معلوم نیست که عاقبت آن کار چه خواهد شد. نهایتاً تصمیم بر این شد که آبادی را محصور کنند. پس دور آبادی خطی مدور کشیدند و از همان روز کار ساختن حصار را آغاز نمودند. در ابتدا دور تا دور آبادی خندقی حفر کردند. در آن وقت، بعضی از زنان و بعضی از نوزادان خود در حالی که بر زمین می‌خزیدند خود را به آن خط می‌رساندند و می‌کوشیدند که از آن بگذرند. مردمی که مشغول ساخت حصار بودند بر سرشان بیل و کلنگ می‌کوفتند و ایشان را پس می‌راندند. طولی نکشید که به دور آن قریه و مردم پلیدش دیواری کشیدند و سپس پشت آن دیوار در گودال‌هایی با فاصله از هم آتش افروختند و از همان وقت کسانی مأمور زنده نگه داشتن آن حصار آتشین شده‌اند و آن را تا به امروز روشن نگه داشته‌اند. در ابتدا گمان می‌کردند که ممکن است آن جانوران و مادرانشان در اثر تنهایی و تشنگی هلاک شوند. اما مدت‌ها گذشت و صدای زاری زنان و عربدهٔ نوزادانشان قطع نشد. هیچ یک از ما نمی‌دانیم که آن مخلوقات چه‌قدر عمر خواهند کرد. حالا نزدیک به پنجاه سال گذشته و بسیاری از کسانی که تولد ایشان را به چشم دیده بودند در خاک خفته‌اند اما صدای آن‌ها هنوز از پشت حصار به گوش می‌رسد.

من کلی حیوون داشتم

 لئونارد کوهن

از مجموعهٔ بالهٔ جذامیان 


بابا بدجور ادم مهمیه توی موزه و هی میفرستنش جاهای دور که بره چیزمیز و گیاه بیاره با خودش که بقیه روشون تحقیق بکنن   مامان خوشش نمیاد که بابا میره و بهش میگه تو رو خدا مراقب باش تو رو خدا مراقب باش و بابا میگه الان میرسم الان میرسم تا دیگه مامان دست از جیغ و داد ورمیداره و اونم دیگه هر طوری هست میره   من مشکلی ندارم که بابا میره چون توی موزه بدجور ادم مهمیه و واسه همین خوب بهش میرسن چون نمیخوان بلا سرش بیاد هم این هم اینکه همیشه یه چیزی میاره برام که باهاش بازی کنم    یه بار یه گیاه خیلی بامزه ای اورده بود برام که ساقش عین چی سفت بود و وقتی میذاشتمش تو افتاب بعد یه مدت یه گلوله های قرمز کوچیکی ازش درمیومد و بابا میگفت میتونم بخورمشون من هم خوردم اما دیگه خیلی خوردم حالم بد شد   یه بار دیگه برام یه پرنده ای اورده بود که خیلی خوشکل اواز میخوند و مامان اهنگ قشنگ میزد و پرنده خوشکله باهاش میخوند اما یه روز اشتباهی زدم کشتمش بابا خیلی مشکلی نداشت گفت بار بعدی که موزه بفرستتش یه حیوون دیگه میاره برام که باهاش بازی کنم   یه کم بعد مامان دوباره ناراحت شد و فهمیدم بابا دوباره داره میره    به همه گفت خدافظ خدافظ و به من گفت نگران نباش حواست به مامانت باشه  مامان کنار من وایساده بود و گفت تو رو خدا مراقب باش و لطفن لطفن برام نامه بنویس و بابا گفت باشه حتمن حتمن همین الان اصلن تو فکر نباش    بعد که بابا رفت مامان یه روزنامه بهم نشون داد که عکس بابا و دوستاش توش بود و یه قصه مفصل راجبه این که چقدر بابا مهمه و راجبه یه جای جدیدی که قرار بود بره    بابا یه مدت زیادی نبود ولی میفهمیدیم حالش خوبه چون نامه میفرستاد    مامان به من گفت بابا رفته جای جدیدو پیدا کرده و همین زودیا قراره برگرده هم کلی چیزمیز واسه موزه بیاره هم یه حیوون برا من یوهوو یوهوو    بابا زودی برگشت و ما رفتیم پیشوازش همه اومده بودن کلی نگهبان و پلیس و آدمای خیلی مهم وقتی بابا اومد بیرون همه هورا کشیدن و باهاش دست دادن گفتن ما همه بهت افتخار میکنیم و خدمت عالیه به میهن و ساختن تاریخ  یا یه همچین چیزی   اون شب مامان و بابا با هم رفتن بیرون ولی قبل اینکه برن بابا بهم گفت که برام یه حیوون اورده ولی بهم نمیدتش تا وقتی کار موزه تموم بشه من گفتم مرسی و هیچ جوره نمیتونستم صبر کنم    یه شبی بابا از سر کار اومد خونه و یه جعبه ای باهاش بود   گفت بیا اینجا ببین چی اوردم  جعبه هه رو گذاشت رو زمین و بازش کرد    مامان نمیتونست نگاهشون کنه ولی من بهش حق میدم چون این حیوونایی که بابا اورده بود خونه بدجور زشت بودن و بو میدادن  مامان گفت تو رو خدا ببرشون   من گفتم بابا چرا ۲ تا اوردی  بابا گفت یکیشون پسره یکیشون دختره   من گفتم خدایا من هیچ وقت همچین چیزی ندیده بودم که قیافه اش همچین بامزه باشه پرمو باشه و ریخت به این خنده‌داری و ۵ تا اشاره داشته باشه   اما مامان داشت داد و بیداد میکرد و بابا گفت خیلی خوب خیلی خوب نگهشون نمیداریم بعد به من گفت ببین این حیوونا همچین باهوش نیستن واسه همین حیوون خونگی درست حسابی نمیشن واست  ولی من گفتم میخوامشون میخوامشون میخوامشون و منم شروع کردم داد و بیداد کردن و من داد و بیداد میکردم و مامان هم داد و بیداد میکرد و بابا داد میزد و کلی سر و صدا شد ولی من کار خودمو کردم   اخرش بابا ساکت شد و گفت که باید بهشون غذا بدم چون خیلی وقته هیچی نخوردن و باید دم دیقه قفسشونو تمیز کنی و گفت که این بخشی از یه ازمایشه    توی جعبه انگار به هم بسته شده بودن اما وقتی یه تیکه غذا براشون گذاشتم داخل جفتشون بهش حمله کردن و صداهای خنده دار دراوردن و سر غذا به جون هم افتادن من و بابا گفتیم ها ها ها ها ها اما مامان نگاهشون هم نمیکرد    بعد این من دیگه خودم تنهایی ازشون مراقبت کردم    سه بار سعی کردن در برن ولی گیرشون اوردم و گذاشتمشون توی یه جعبه بزرگتر   یه بار وقتی   غذا میذاشتم تو جعبه سعی کردن یه چیزی فروکنن تو شاخکم واسه همین منم اون قدر نیششون زدم تا مردن   بابا گفت هیچ غصه نخور کلی دیگه داریم توی موزه  بعد جای زخممو با دهن دیگه اش ماچ کرد  __ این‌جا یه سیاره پر ازشون داریم.


بهشت

 

بیاید ملکوتت بر زمین»

«آنگونه که هست در آسمان

____

سپس سروران زمین را مهیا نمودند و آدمیان و حیوانات را، با اسلحه‌ای که به ایشان داده بودند، روانهٔ منزلگاه تازه کردند. آنگاه نیرومندترینشان زمین را با دست پرتوان خود چرخاند و خورشید را به عقب راند تا دورتر از زمین بایستد. 

و به این شیوه زمین به حرکت افتاد و آدمیان و حیوانات بر خشکی‌ها و کوه‌ها و در دریاها و دشت‌های زمین به جنب و جوش افتادند. هزاره بعد هزاره، زمین به دور خود چرخید، و شیران آهوان را به وحشت انداختند، و ماران تخم پرندگان را در آشیانه‌هایشان شکستند، و آدمیان مورچگان را زیرپاهای خود له کردند، و زنان یکدیگر را ربودند، و برای دزدیدن مروارید جگر صدف‌ها را پاره کردند. پس زمین پیر شد، و از نفس افتاد، و آهسته‌تر چرخید، و خورشید نزدیک‌تر و نزدیک‌تر آمد، و حیوانات و آدمیان در زمین ملول شدند و از هلاک یکدیگر به ستوه آمدند. پس دور هم گرد آمدند تا نزد سروران بروند. و سه روز راه پیمودند و غروب روز سوم، سروران را یافتند که در کنار چشمه‌ای فرود آمده بودند و در اردوگاه خود به شادی نشسته بودند. حیوانات و آدمیان گفتند «ما از هلاک هم ملول شده‌ایم.» سروران به ایشان گفتند «پس یکدیگر را هلاک نکنید.» و باز گفتند «اما شما یکدیگر را هلاک خواهید کرد» و باز گفتند «مگر آن‌چه را که در روز نخست به شما بخشیدیم باز پس دهید.» پس حیوانات و آدمیان به صف ایستادند و هر گروه سلاحی را که در آغاز از سروران گرفته بود به ایشان باز پس داد. فیلان و دیگر جانورانی که به ایشان جثهٔ بزرگ داده شده بود بزرگی جثه‌هایشان را باز پس دادند. آنانی که به شاخ‌‌های بلند مجهز بودند، چون گوزنان و کرگدنان، شاخ‌هایشان را باز پس دادند و آنانی که به دندان‌ها یا چنگال‌های هراسناک مجهز بودند چون گرگان و پلنگان، دندان‌ها و چنگال‌های هراسناکشان را باز پس دادند. و ماران زهر خویش را باز پس دادند. دیگرانی که  تیزرو و سبک بودند چابکی پاهایشان را را باز پس دادند. و زنان سلاحی را که از سروران گرفته بودند باز پس دادند. و آنانی که زره به تن داشتند، چون سنگ‌پشت و صدف، زره‌هایشان را تسلیم نمودند. و آنانی که بال پرواز داشتند و در هوا می‌گریختند، بال‌هایشان را باز پس دادند. و آنانی که در زمین می‌گریختند، حفره‌های زمین بر ایشان بسته شدند. و آنانی که شکار دیگران بودند و در عوض به ایشان کثرت در اولاد داده شده بود، اندک‌زا و کم‌ تعداد گردیدند، زیرا دیگر شکار کسی نبودند. و آنانی که هم‌رنگ سبزه‌ها و رستنی‌ها می‌شدند رنگ‌هایشان متمایز گردید. و به این ترتیب، هر گروه سلاحی را که در روز نخست از سروران گرفته بود به ایشان باز پس داد. و نوبت به آدمیان رسید که آخر از همه در انتهای صف ایستاده بودند و سلاحشان کلماتی بود که در حنجره‌های خود می‌ساختند. و هنگامی که نوبت به ایشان رسید، آخرین کلماتشان را در گوش یکدیگر نجوا کردند و سپس ایشان نیز سلاح خود را باز پس دادند و گنگ و بی‌زبان گردیدند.

پس حیوانات و آدمیان به جایگاه‌های خود بازگشتند و بر زمین پراکنده شدند و یکدیگر را هلاک نکردند. و این‌گونه زمین ایام کهنسالی خود را سپری کرد. زمین آرام گرفت. و آفتاب، هر روز تند و تندتر می‌تابید و با نور سوزان خود زمین را احاطه می‌نمود. و در شدت آفتاب، گیاهان و رستنی‌ها نمو یافتند و فراوان شدند و صورت زمین را پوشاندند. و درختان قد کشیدند‌ و شاخه‌هایشان در بلندایی که چشم از دیدن آن عاجز بود، بسیار دور از زمین و بسیار نزدیک به خورشید، به هم رسیدند و در هم گره خوردند و زمین را در سایهٔ خود فروبردند و راه آسمان را بستند.