من کلی حیوون داشتم

 لئونارد کوهن

از مجموعهٔ بالهٔ جذامیان 


بابا بدجور ادم مهمیه توی موزه و هی میفرستنش جاهای دور که بره چیزمیز و گیاه بیاره با خودش که بقیه روشون تحقیق بکنن   مامان خوشش نمیاد که بابا میره و بهش میگه تو رو خدا مراقب باش تو رو خدا مراقب باش و بابا میگه الان میرسم الان میرسم تا دیگه مامان دست از جیغ و داد ورمیداره و اونم دیگه هر طوری هست میره   من مشکلی ندارم که بابا میره چون توی موزه بدجور ادم مهمیه و واسه همین خوب بهش میرسن چون نمیخوان بلا سرش بیاد هم این هم اینکه همیشه یه چیزی میاره برام که باهاش بازی کنم    یه بار یه گیاه خیلی بامزه ای اورده بود برام که ساقش عین چی سفت بود و وقتی میذاشتمش تو افتاب بعد یه مدت یه گلوله های قرمز کوچیکی ازش درمیومد و بابا میگفت میتونم بخورمشون من هم خوردم اما دیگه خیلی خوردم حالم بد شد   یه بار دیگه برام یه پرنده ای اورده بود که خیلی خوشکل اواز میخوند و مامان اهنگ قشنگ میزد و پرنده خوشکله باهاش میخوند اما یه روز اشتباهی زدم کشتمش بابا خیلی مشکلی نداشت گفت بار بعدی که موزه بفرستتش یه حیوون دیگه میاره برام که باهاش بازی کنم   یه کم بعد مامان دوباره ناراحت شد و فهمیدم بابا دوباره داره میره    به همه گفت خدافظ خدافظ و به من گفت نگران نباش حواست به مامانت باشه  مامان کنار من وایساده بود و گفت تو رو خدا مراقب باش و لطفن لطفن برام نامه بنویس و بابا گفت باشه حتمن حتمن همین الان اصلن تو فکر نباش    بعد که بابا رفت مامان یه روزنامه بهم نشون داد که عکس بابا و دوستاش توش بود و یه قصه مفصل راجبه این که چقدر بابا مهمه و راجبه یه جای جدیدی که قرار بود بره    بابا یه مدت زیادی نبود ولی میفهمیدیم حالش خوبه چون نامه میفرستاد    مامان به من گفت بابا رفته جای جدیدو پیدا کرده و همین زودیا قراره برگرده هم کلی چیزمیز واسه موزه بیاره هم یه حیوون برا من یوهوو یوهوو    بابا زودی برگشت و ما رفتیم پیشوازش همه اومده بودن کلی نگهبان و پلیس و آدمای خیلی مهم وقتی بابا اومد بیرون همه هورا کشیدن و باهاش دست دادن گفتن ما همه بهت افتخار میکنیم و خدمت عالیه به میهن و ساختن تاریخ  یا یه همچین چیزی   اون شب مامان و بابا با هم رفتن بیرون ولی قبل اینکه برن بابا بهم گفت که برام یه حیوون اورده ولی بهم نمیدتش تا وقتی کار موزه تموم بشه من گفتم مرسی و هیچ جوره نمیتونستم صبر کنم    یه شبی بابا از سر کار اومد خونه و یه جعبه ای باهاش بود   گفت بیا اینجا ببین چی اوردم  جعبه هه رو گذاشت رو زمین و بازش کرد    مامان نمیتونست نگاهشون کنه ولی من بهش حق میدم چون این حیوونایی که بابا اورده بود خونه بدجور زشت بودن و بو میدادن  مامان گفت تو رو خدا ببرشون   من گفتم بابا چرا ۲ تا اوردی  بابا گفت یکیشون پسره یکیشون دختره   من گفتم خدایا من هیچ وقت همچین چیزی ندیده بودم که قیافه اش همچین بامزه باشه پرمو باشه و ریخت به این خنده‌داری و ۵ تا اشاره داشته باشه   اما مامان داشت داد و بیداد میکرد و بابا گفت خیلی خوب خیلی خوب نگهشون نمیداریم بعد به من گفت ببین این حیوونا همچین باهوش نیستن واسه همین حیوون خونگی درست حسابی نمیشن واست  ولی من گفتم میخوامشون میخوامشون میخوامشون و منم شروع کردم داد و بیداد کردن و من داد و بیداد میکردم و مامان هم داد و بیداد میکرد و بابا داد میزد و کلی سر و صدا شد ولی من کار خودمو کردم   اخرش بابا ساکت شد و گفت که باید بهشون غذا بدم چون خیلی وقته هیچی نخوردن و باید دم دیقه قفسشونو تمیز کنی و گفت که این بخشی از یه ازمایشه    توی جعبه انگار به هم بسته شده بودن اما وقتی یه تیکه غذا براشون گذاشتم داخل جفتشون بهش حمله کردن و صداهای خنده دار دراوردن و سر غذا به جون هم افتادن من و بابا گفتیم ها ها ها ها ها اما مامان نگاهشون هم نمیکرد    بعد این من دیگه خودم تنهایی ازشون مراقبت کردم    سه بار سعی کردن در برن ولی گیرشون اوردم و گذاشتمشون توی یه جعبه بزرگتر   یه بار وقتی   غذا میذاشتم تو جعبه سعی کردن یه چیزی فروکنن تو شاخکم واسه همین منم اون قدر نیششون زدم تا مردن   بابا گفت هیچ غصه نخور کلی دیگه داریم توی موزه  بعد جای زخممو با دهن دیگه اش ماچ کرد  __ این‌جا یه سیاره پر ازشون داریم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر