تبار شاهی

 از ایام کودکیم در کاخ پدرم تقریباً چیزی به یاد نمی‌آورم. چند تصویر گنگ در ذهنم هست که مثلاً هنگامی که مادرم جلوی آینه نشسته بود من کنارش ایستاده بودم و یا هنگامی که امیران به خدمت رسیده بودند، من پشت تخت پدرم مخفی شده بودم، هرچند که احتمال می‌دهم این خاطرات را بعدها، در سال‌های نوجوانی، به وهم در ذهنم ساخته باشم. با این حال، در تمام زندگی‌ام، ثانیه‌ای شک نکرده‌ام که پسر شاهم، در کاخ شاهی به دنیا آمده‌ام، و بر تخت سلطنت خواهم مرد. مثل روز برایم روشن است که کیستم. نه تنها خودم، همهٔ رفقایم هم متفق‌القولند که من هرچند که چند صباحی رفیقشان شده‌ام، به واقع از تبار شاهانم. محض همین مرا شاهزاده می‌نامند و وقتی صدایم می‌کنند بهم می‌گویند جناب عالی. هنگامی که بین کپرنشینان دعوا می‌شود، بسیار شده‌ است که مرافعه را پیش من می‌آورند که داوری کنم، حرفشان هم این است که شاهزاده -که من باشم- باید از الان مشق کند که اگر روزی ناگهان پیدایش کردند و برای ولیعهدی او را با خود به کاخ بردند، گیج و ویج نباشد. 

بسیار شده است که از من پرسیده‌اند که چه‌طور شد و کی بود که فهمیدی پسر شاهی؟ همیشه می‌دانستم. از همان روزی که خودم را به یاد می‌آورم، از همان روزهای چهار و پنج سالگی در نواخانه، عکس‌ پدرم و مادرم را در اتاق مدیر می‌دیدم که به دیوار آویخته بودند و می‌دانستم که فرزندشانم. 

همیشه می‌دانستم و هیچگاه نفهمیدم که چرا. که چرا زندگیم را در تبعید و به دور از والدینم می‌گذرانم. اما همیشه به خرد پدرم و مشاورانش اعتقاد دارم و با خودم می‌گویم که در دربدری من مقصودی هست. گاهی آن روزی را خیال می‌کنم در باغ شاهی پیشانیم را بوسیدند و بغلم کردند و بعد به نگهبانان سپردندم و راهیم کردند. اما این خیال هم در ذهنم خراش‌خورده و گنگ است و شاید که هیچگاه اتفاق نیفتاده باشد.

در زمان نوجوانیم، چند بار شد که رفتم جلوی دروازهٔ کاخ. مدتی به آمد و شد آدم‌ها نگاه می‌کردم و بعد می‌رفتم جلوی نگهبانان می‌ایستادم و می‌گفتم که در را باز کنند زیرا من به خانه بازگشته‌ام. هیچ‌وقت باورم نکردند. و هیچ‌وقت به خانه راهم ندادند. با این حال، هیچ‌گاه از دست آنان دلگیر نشدم. همیشه با خودم می‌گفتم که اگر هر بی سر و پایی مثل مرا بی چون و چرا به کاخ شاهی راه می‌دادند، آن خانه یکسره بی‌حرمت می‌شد.

سال‌ها خیال می‌کردم که روزی صدایم می‌کنند. سال منتظر بودم که یک روز یک جا، گوشهٔ خیابان خلوتی یک آن اتوموبیل سیاهی پیش پایم ترمز کند. در باز شود و یکی از آقایان کاخ با عینک دودی و کت و شلوار براقش پیاده شود و با توپ و تشر بگوید که داری چه کار می‌کنی؟ و بگوید که چرا این‌قدر دیر کردی و مگر یادت رفته؟ و بگویم که یادم رفته. و به یادم بیاورد. 

با این حال، هیچ‌کس تا به حال سراغم نیامده است. هیچ نمی‌دانم که چه کاری از دستم ساخته است و هیچ‌گاه نفهمیدم که چرا مرا به میان رعایا فرستادند. جز رفیقانم کسی باور نمی‌کند که تبار شاهی دارم. والدینم ظاهراً مرا از یاد برده‌اند هرچند می‌دانم که انتظارم را می‌کشند. تنها خودم به درستی می‌دانم که کیستم و باور دارم که به واقع پسر شاه بوده‌ام. 

راهنما

 از آن ساعت که از خانهٔ صاحبم بیرونم کردند تا همین امروز در کنار جاده‌ها زندگی کرده‌ام. زندگانی من در این ایام شبیه به حیوانات بوده است. با این تفاوت که من بسیار کمتر از حیوانات جابه‌جا می‌شوم. غالباً در یک جا چمباتمه می‌زنم و زندگی می‌کنم. فرق میان خواب و بیداری را به ندرت احساس می‌کنم. گاهی نشسته و گاهی درازکش به خواب می‌روم و هنگامی که بیدار می‌شوم چشمانم را بسته نگه می‌دارم. چند وقتی است که زیر سایهٔ یک تابلوی راهنما جا خوش کرده‌ام. از وقتی که به این سایه خزیده‌ام بسیار آسوده زندگی کرده‌ام. هنگام تاریکی صدای باد را می‌شنوم و هرگاه که بتوانم سرم را بالا نگه دارم ستاره‌ها را نگاه می‌کنم و در روشنایی روز به صدای ماشین‌ها گوش می‌کنم. تنها مشکلم تنهایی و بی‌کسی است که آن را هم به مدد هوش و استعداد انسانی‌ام برطرف کرده‌ام. یک وقت به ذهنم رسید که باید نوشتهٔ روی تابلو را خراب کنم. پس یک سنگ تیز برداشتم و هرچند به زحمت، توانستم نوشته را مخدوش کنم. از آن به بعد ماشین‌ها هنگامی که به دو راهی من می‌رسند آهسته‌تر می‌روند و بعد توقف می‌کنند. هر روز چند بار کسانی از ماشین‌ها بیرون می‌آیند و به اطرافشان نگاه می‌کنند و بعد می‌آیند پیش موجودی که زیر تابلو خوابیده، یعنی من، و مسیرشان را از من می‌پرسند. من که نوشتهٔ تابلو را در ذهنم نگه داشته‌ام، اگر بیدار باشم راه را نشانشان می‌دهم و به این ترتیب از دوستی و هم‌صحبتی آن‌ها بهره‌مند می‌شوم. مشکل دیگرم غذاست هرچند هر روز که می‌گذرد کمتر از قبل احساس گرسنگی می‌کنم. گاهی در حوالی جایی که می‌نشینم علف‌ سبز می‌شود و آن علف‌ها را می‌خورم. گاهی مورچه‌ها و بعضی حشرات و جانوران دیگر از کنارم رد می‌شوند که با دست‌هایم شکارشان می‌کنم. اما گاهی می‌شود که روزهای زیادی بی‌غذا می‌مانم و از هوش می‌روم. در این وقت، مردمی که سوار ماشین‌هایشان از کنارم رد می‌شوند گمان می‌کنند که مرده‌ام و می‌آیند سروقتم و به من غذا می‌خورانند و مرا به زندگی برمی‌گردانند. با این حال، می‌دانم که نمی‌شود این وضع را ادامه داد و واضح است که به زودی خواهم مرد.

پایان دنیا

 دربارهٔ پایان دنیا، می‌گوییم که چنین باشد:

در آغاز، هنگام خلقت زمین، مرواریدی سیاه در خاک می‌گذاریم تا در زمین بگردد. هزارهزار سال و بیشتر در زمین بگردد و کف رودخانه‌ها بغلتد و در بیشه‌ها مخفی شود و در بیابان‌ها در میان سنگریزه‌ها بماند، تا آن زمان که مردی عزب، و عنین، و بی‌چیز آن مروارید را کف رودخانه، و یا در بیشه، و یا در بیابان بیابد و با خود به خانه ببرد. پس هنگامی که مردی بدین صفات آن مروارید را یافت، و به خانه برد، چهار کس خبر شوند و بیایند: دلاله و نی‌نواز، بازرگان و آتش‌انداز. 

آن مرد مروارید را به بازار می‌برد تا بفروشد و در بازار، بازرگان به کمین نشسته باشد و نزد او برود و مروارید را به بهای بسیار با وی معامله نماید و بگوید «سال‌ها پیش مرواریدی سیاه به همین شکل به دست من رسیده بود و قصد کرده بوده‌ام که نظیر آن را بیابم و گردن‌آویزی بسازم و به زن خود بدهم و الحال به شکرانهٔ آن که مروارید پیدا شده است باید با رفیقانم به خانهٔ تو بیایم و بزم نماییم.» پس هر چهار کس با تحفه‌های فراوان به خانهٔ آن مرد بروند و چون از طعام فارغ شدند، نی‌نواز نی بزند و آن مرد را در خواب کند. 

هنگامی که آن مرد به خواب رفت، دلاله از خانه بیرون برود و برود میان اهل زمین، و به سراغ زنان برود، و با هر زنی که دید، چه سفته و چه ناسفته، بگوید که مردی هست عزب، و عنین، و بی‌چیز، و الحال در خواب ابدی فرورفته است و بر بستری خفته‌ است و وی را از مال دنیا چیزی نیست و در ایام بیداری خود زن نستانده است و من قصد کرده‌ام که به جهت وی زنی مهیا کنم. پس بدین ترتیب همهٔ زنان زمین را به جهت آن مرد طلب نماید. اگر هیچ یک از زنان زمین بدان وصلت رضا نداد، آتش‌انداز خبر شود و بیاید و آتش بیاندازد و همهٔ اهل زمین را بسوزاند و پایان دنیا چنین باشد.

اما اگر زنی از اهل زمین بدان وصلت رضا داد و گفت که با این مرد که عزب است، و عنین است، و بی‌چیز است، و الحال در خواب ابدی فرورفته است و بر بستری خفته است و وی را از مال دنیا چیزی نیست و در ایام بیداری خود زن نستانده است وصلت می‌نمایم، آن زن را به خانهٔ مرد ببرند و در کنار بستر وی بنشانند. پس نی‌نواز برود و نی بزند و همهٔ اهل زمین را به خرمی در خواب کند، از جمله آن زن را.

پس زمانی دراز بگذرد و بدن‌های اهل زمین فاسد گردد و خاک همهٔ آن بدن‌ها را بخورد، الا بدن آن مرد و زنش را. پس آن دو از خواب برخیزند، و به آنچه از زمین کهنه بر جای مانده، به بناها و جاده‌ها و بازارهای خالی، نگاه کنند و هیچ به یاد نیاورند. پس با یکدیگر جفت گردند و ایشان را فرزندان پدید آید و از پشت آن مرد آدمیان نو بیایند و در زمین پراکنده شوند. و آن مروارید سیاه در زمین بگردد و کف رودخانه‌ها بغلتد و در بیشه‌ها مخفی شود و در بیابان‌ها در میان سنگریزه‌ها بماند، هزارهزار سال و بیشتر، تا از سلالهٔ آن مرد مردی دیگر پیدا شود و آن مروارید را بیابد.