قریهٔ دیو یا ده روسپیان

.و زمینت به ریسمان تقسیم خواهد شد و تو در زمین نجس خواهی مرد
عاموس ۷:۱۷

ــــــــ

در محدودهٔ ما آبادی‌ای هست که سال‌هاست به آن قریهٔ دیو یا ده روسپیان می‌گوییم. سال‌هاست که آن قریه در حصاری از ساروج و آتش محبوس است و هیچ‌کس نمی‌داند که عاقبت آن قریه و ساکنان پلیدش چه خواهد شد. پیران ما که وقایع گذشته را به خاطر دارند می‌گویند که قریب به پنجاه سال پیش این قریه به عقد دیو درآمد. در آن‌وقت٬ می‌گویند که مردان قریه به قصد زیارت و تاراج به آن‌سوی کوهستان رفته بودند. می‌گویند که در غیاب مردان آبادی٬ یک وقت مردی بلندقامت و گیس‌بافته در لباس قصه‌گویان وارد آبادی شد. با خود٬ می‌گویند٬ گاری‌ای داشت و در آن اشیاء پرنقش و نگار گذاشته بود. زنان آبادی دور او حلقه زدند و آن هدیه‌های به حرز آلوده را با آزمندی از او گرفتند و به خود آویختند و در خانه‌هایشان نصب کردند. سپس به جبران آن چه از او گرفته بودند او را در خانه‌ای جای دادند. سپس نزد او نشستند و به قصه‌های دروغین او گوش سپردند و خرد خود را به وی تسلیم نمودند. به این ترتیب همهٔ زنان آبادی٬ حتی پیرزنان و آن دیگرانی که هنوز قادر به حمل جنین نبودند٬ با نطفهٔ آن مرد گیس‌بافته باردار شدند. او تا چند وقت در آبادی ماند و بعد از مدتی در خفا آبادی را ترک کرد و ناپدید شد. زنان از شرم آنچه کرده بودند واقعه را مسکوت گذاشتند اما هنگامی که وقت زاییدن رسید از سر ناچاری کودکانشان را به دهات دیگر فرستادند و کمک خواستند. هنگامی که زنان قابله به آبادی ایشان رسیدند٬ لاشهٔ بعضی از آن زنان با شکم‌های پاره در گوشه‌ کنار آبادی افتاده بود. پس به بالین زندگان رفتند و هنگامی که نوزادان را از شرمگاه‌های ایشان بیرون کشیدند٬ از آنچه دیدند به وحشت افتادند٬ چرا که هیچ یک از نوزدان به فرزند پاکیزهٔ آدمیزاد شباهتی نداشت. از گلویشان٬ هنگامی که از شرمگاه مادرانشان بیرون آمدند٬ اصوات ناهموار بیرون می‌آمد. بدن‌های بعضیشان٬ می‌گویند٬ پشت پرده‌ای از مو ناپیدا بود و بعضی چنان لزج بودند که در دست قابله‌ها می‌لغزیدند و بر زمین پخش می‌شدند. بعضی روی گونه‌هایشان زائده‌ای شبیه خرطوم داشتند و بعضی حدقهٔ چشم‌هایشان خالی بود. بعضی نام مخفی خداوند را در حالی که قهقهه می‌زدند بر زبان می‌آوردند و از حلقومشان خون بیرون می‌زد و بر صورت قابله‌هایشان می‌پاشید. پسرانشان ذکر مختون و دخترانشان فرج‌های فراخ داشتند. کودکان آبادی با نفرت به برادران و خواهران ناتنی خود نگاه می‌کردند و قابله‌ها٬ در حالی زنان را لعنت می‌کردند و بر شرمگاه‌های زخمیشان تف می‌انداختند٬ نوزادان را بر زمین رها کردند و به همراه کودکان از آن آبادی گریختند و به دهات خود بازگشتند و دیگران را از آنچه دیده بودند مطلع ساختند. مردمِ وحشت‌زده فی‌الفور به سوی آبادی‌ای که از همان وقت قریهٔ دیو یا ده روسپیان نام گرفت حرکت کردند. بعضی گفتند که باید آبادی را همراه ساکنان نفرت‌انگیزش آتش زد. برخی گفتند که معلوم نیست که عاقبت آن کار چه خواهد شد. نهایتاً تصمیم بر این شد که آبادی را محصور کنند. پس دور آبادی خطی مدور کشیدند و از همان روز کار ساختن حصار را آغاز نمودند. در ابتدا دور تا دور آبادی خندقی حفر کردند. در آن وقت٬ بعضی از زنان و بعضی از نوزادان خود در حالی که بر زمین می‌خزیدند خود را به آن خط می‌رساندند و می‌کوشیدند که از آن بگذرند. مردمی که مشغول ساخت حصار بودند بر سرشان بیل و کلنگ می‌کوفتند و ایشان را پس می‌راندند. طولی نکشید که به دور آن قریه و مردم پلیدش دیواری کشیدند و سپس پشت آن دیوار در گودال‌هایی با فاصله از هم آتش افروختند و از همان وقت کسانی مأمور زنده نگه داشتن آن حصار آتشین شده‌اند و آن را تا به امروز روشن نگه داشته‌اند. در ابتدا گمان می‌کردند که ممکن است آن جانوران و مادرانشان در اثر تنهایی و تشنگی هلاک شوند. اما مدت‌ها گذشت و صدای زاری زنان و عربدهٔ نوزادانشان قطع نشد. هیچ یک از ما نمی‌دانیم که آن مخلوقات چه‌قدر عمر خواهند کرد. حالا نزدیک به پنجاه سال گذشته و بسیاری از کسانی که تولد ایشان را به چشم دیده بودند در خاک خفته‌اند اما صدای آن‌ها هنوز از پشت حصار به گوش می‌رسد.

من کلی حیوون داشتم

 لئونارد کوهن

از مجموعهٔ بالهٔ جذامیان 


بابا بدجور ادم مهمیه توی موزه و هی میفرستنش جاهای دور که بره چیزمیز و گیاه بیاره با خودش که بقیه روشون تحقیق بکنن   مامان خوشش نمیاد که بابا میره و بهش میگه تو رو خدا مراقب باش تو رو خدا مراقب باش و بابا میگه الان میرسم الان میرسم تا دیگه مامان دست از جیغ و داد ورمیداره و اونم دیگه هر طوری هست میره   من مشکلی ندارم که بابا میره چون توی موزه بدجور ادم مهمیه و واسه همین خوب بهش میرسن چون نمیخوان بلا سرش بیاد هم این هم اینکه همیشه یه چیزی میاره برام که باهاش بازی کنم    یه بار یه گیاه خیلی بامزه ای اورده بود برام که ساقش عین چی سفت بود و وقتی میذاشتمش تو افتاب بعد یه مدت یه گلوله های قرمز کوچیکی ازش درمیومد و بابا میگفت میتونم بخورمشون من هم خوردم اما دیگه خیلی خوردم حالم بد شد   یه بار دیگه برام یه پرنده ای اورده بود که خیلی خوشکل اواز میخوند و مامان اهنگ قشنگ میزد و پرنده خوشکله باهاش میخوند اما یه روز اشتباهی زدم کشتمش بابا خیلی مشکلی نداشت گفت بار بعدی که موزه بفرستتش یه حیوون دیگه میاره برام که باهاش بازی کنم   یه کم بعد مامان دوباره ناراحت شد و فهمیدم بابا دوباره داره میره    به همه گفت خدافظ خدافظ و به من گفت نگران نباش حواست به مامانت باشه  مامان کنار من وایساده بود و گفت تو رو خدا مراقب باش و لطفن لطفن برام نامه بنویس و بابا گفت باشه حتمن حتمن همین الان اصلن تو فکر نباش    بعد که بابا رفت مامان یه روزنامه بهم نشون داد که عکس بابا و دوستاش توش بود و یه قصه مفصل راجبه این که چقدر بابا مهمه و راجبه یه جای جدیدی که قرار بود بره    بابا یه مدت زیادی نبود ولی میفهمیدیم حالش خوبه چون نامه میفرستاد    مامان به من گفت بابا رفته جای جدیدو پیدا کرده و همین زودیا قراره برگرده هم کلی چیزمیز واسه موزه بیاره هم یه حیوون برا من یوهوو یوهوو    بابا زودی برگشت و ما رفتیم پیشوازش همه اومده بودن کلی نگهبان و پلیس و آدمای خیلی مهم وقتی بابا اومد بیرون همه هورا کشیدن و باهاش دست دادن گفتن ما همه بهت افتخار میکنیم و خدمت عالیه به میهن و ساختن تاریخ  یا یه همچین چیزی   اون شب مامان و بابا با هم رفتن بیرون ولی قبل اینکه برن بابا بهم گفت که برام یه حیوون اورده ولی بهم نمیدتش تا وقتی کار موزه تموم بشه من گفتم مرسی و هیچ جوره نمیتونستم صبر کنم    یه شبی بابا از سر کار اومد خونه و یه جعبه ای باهاش بود   گفت بیا اینجا ببین چی اوردم  جعبه هه رو گذاشت رو زمین و بازش کرد    مامان نمیتونست نگاهشون کنه ولی من بهش حق میدم چون این حیوونایی که بابا اورده بود خونه بدجور زشت بودن و بو میدادن  مامان گفت تو رو خدا ببرشون   من گفتم بابا چرا ۲ تا اوردی  بابا گفت یکیشون پسره یکیشون دختره   من گفتم خدایا من هیچ وقت همچین چیزی ندیده بودم که قیافه اش همچین بامزه باشه پرمو باشه و ریخت به این خنده‌داری و ۵ تا اشاره داشته باشه   اما مامان داشت داد و بیداد میکرد و بابا گفت خیلی خوب خیلی خوب نگهشون نمیداریم بعد به من گفت ببین این حیوونا همچین باهوش نیستن واسه همین حیوون خونگی درست حسابی نمیشن واست  ولی من گفتم میخوامشون میخوامشون میخوامشون و منم شروع کردم داد و بیداد کردن و من داد و بیداد میکردم و مامان هم داد و بیداد میکرد و بابا داد میزد و کلی سر و صدا شد ولی من کار خودمو کردم   اخرش بابا ساکت شد و گفت که باید بهشون غذا بدم چون خیلی وقته هیچی نخوردن و باید دم دیقه قفسشونو تمیز کنی و گفت که این بخشی از یه ازمایشه    توی جعبه انگار به هم بسته شده بودن اما وقتی یه تیکه غذا براشون گذاشتم داخل جفتشون بهش حمله کردن و صداهای خنده دار دراوردن و سر غذا به جون هم افتادن من و بابا گفتیم ها ها ها ها ها اما مامان نگاهشون هم نمیکرد    بعد این من دیگه خودم تنهایی ازشون مراقبت کردم    سه بار سعی کردن در برن ولی گیرشون اوردم و گذاشتمشون توی یه جعبه بزرگتر   یه بار وقتی   غذا میذاشتم تو جعبه سعی کردن یه چیزی فروکنن تو شاخکم واسه همین منم اون قدر نیششون زدم تا مردن   بابا گفت هیچ غصه نخور کلی دیگه داریم توی موزه  بعد جای زخممو با دهن دیگه اش ماچ کرد  __ این‌جا یه سیاره پر ازشون داریم.


بهشت

 

بیاید ملکوتت بر زمین»

«آنگونه که هست در آسمان

____

سپس سروران زمین را مهیا نمودند و آدمیان و حیوانات را، با اسلحه‌ای که به ایشان داده بودند، روانهٔ منزلگاه تازه کردند. آنگاه نیرومندترینشان زمین را با دست پرتوان خود چرخاند و خورشید را به عقب راند تا دورتر از زمین بایستد. 

و به این شیوه زمین به حرکت افتاد و آدمیان و حیوانات بر خشکی‌ها و کوه‌ها و در دریاها و دشت‌های زمین به جنب و جوش افتادند. هزاره بعد هزاره، زمین به دور خود چرخید، و شیران آهوان را به وحشت انداختند، و ماران تخم پرندگان را در آشیانه‌هایشان شکستند، و آدمیان مورچگان را زیرپاهای خود له کردند، و زنان یکدیگر را ربودند، و برای دزدیدن مروارید جگر صدف‌ها را پاره کردند. پس زمین پیر شد، و از نفس افتاد، و آهسته‌تر چرخید، و خورشید نزدیک‌تر و نزدیک‌تر آمد، و حیوانات و آدمیان در زمین ملول شدند و از هلاک یکدیگر به ستوه آمدند. پس دور هم گرد آمدند تا نزد سروران بروند. و سه روز راه پیمودند و غروب روز سوم، سروران را یافتند که در کنار چشمه‌ای فرود آمده بودند و در اردوگاه خود به شادی نشسته بودند. حیوانات و آدمیان گفتند «ما از هلاک هم ملول شده‌ایم.» سروران به ایشان گفتند «پس یکدیگر را هلاک نکنید.» و باز گفتند «اما شما یکدیگر را هلاک خواهید کرد» و باز گفتند «مگر آن‌چه را که در روز نخست به شما بخشیدیم باز پس دهید.» پس حیوانات و آدمیان به صف ایستادند و هر گروه سلاحی را که در آغاز از سروران گرفته بود به ایشان باز پس داد. فیلان و دیگر جانورانی که به ایشان جثهٔ بزرگ داده شده بود بزرگی جثه‌هایشان را باز پس دادند. آنانی که به شاخ‌‌های بلند مجهز بودند، چون گوزنان و کرگدنان، شاخ‌هایشان را باز پس دادند و آنانی که به دندان‌ها یا چنگال‌های هراسناک مجهز بودند چون گرگان و پلنگان، دندان‌ها و چنگال‌های هراسناکشان را باز پس دادند. و ماران زهر خویش را باز پس دادند. دیگرانی که  تیزرو و سبک بودند چابکی پاهایشان را را باز پس دادند. و زنان سلاحی را که از سروران گرفته بودند باز پس دادند. و آنانی که زره به تن داشتند، چون سنگ‌پشت و صدف، زره‌هایشان را تسلیم نمودند. و آنانی که بال پرواز داشتند و در هوا می‌گریختند، بال‌هایشان را باز پس دادند. و آنانی که در زمین می‌گریختند، حفره‌های زمین بر ایشان بسته شدند. و آنانی که شکار دیگران بودند و در عوض به ایشان کثرت در اولاد داده شده بود، اندک‌زا و کم‌ تعداد گردیدند، زیرا دیگر شکار کسی نبودند. و آنانی که هم‌رنگ سبزه‌ها و رستنی‌ها می‌شدند رنگ‌هایشان متمایز گردید. و به این ترتیب، هر گروه سلاحی را که در روز نخست از سروران گرفته بود به ایشان باز پس داد. و نوبت به آدمیان رسید که آخر از همه در انتهای صف ایستاده بودند و سلاحشان کلماتی بود که در حنجره‌های خود می‌ساختند. و هنگامی که نوبت به ایشان رسید، آخرین کلماتشان را در گوش یکدیگر نجوا کردند و سپس ایشان نیز سلاح خود را باز پس دادند و گنگ و بی‌زبان گردیدند.

پس حیوانات و آدمیان به جایگاه‌های خود بازگشتند و بر زمین پراکنده شدند و یکدیگر را هلاک نکردند. و این‌گونه زمین ایام کهنسالی خود را سپری کرد. زمین آرام گرفت. و آفتاب، هر روز تند و تندتر می‌تابید و با نور سوزان خود زمین را احاطه می‌نمود. و در شدت آفتاب، گیاهان و رستنی‌ها نمو یافتند و فراوان شدند و صورت زمین را پوشاندند. و درختان قد کشیدند‌ و شاخه‌هایشان در بلندایی که چشم از دیدن آن عاجز بود، بسیار دور از زمین و بسیار نزدیک به خورشید، به هم رسیدند و در هم گره خوردند و زمین را در سایهٔ خود فروبردند و راه آسمان را بستند.

اشاره در باب ختنه٬ افرهط فارسی [ترجمه]

۱

آن زمان که خداوند ابراهیم را برکت داد و وی را رأسِ مؤمنان و صدیقان و راستان نهاد٬ وی را نه پدرِ یک امت، بلکه پدر امت‌های بسیار گردانید٬ آن‌جا که گفتش «و نام تو ابرام خوانده نشود بلکه نامت ابراهیم خواهد بود زیرا که تو را پدر امت‌های بسیار گردانیدم.»

اینک ای رفیق اعزّ در معنی این کلام گوش دار و از اساس این مناقشه بشنو٬ مناقشه ای که به حق باید کرد بر ضد آن قومِ پیش از ما که می‌پندارند تخمهٔ ابراهیم‌ام و نمی‌فهمند که ایشان را حاکمان سدوم و قوم عموره خوانده اند و بابشان اموری بود و مامشان حتّی٬ و نقرهٔ متروک اند و ابناء مرتد.

زعیمشان موسی درباب ایشان چنین شهادت داد و این گونه گفتشان که «از آن روزی که شما را شناختم متمرد بودید» و هم در سرود عهد مکرر کرد که «تاکتان از تاک سدوم است و از تاکستان عموره. انگورهاتان انگور حنظل است و خوشه هایتان به جهت شما تلخ است.» و در سبحهٔ عهد بدان «امتی که از امت‌هاست» گوشه زد و چنین گفتشان «شما را به غیرت آورم به قومی که نه قوم اند٬ و به امتی باطل در خشمتان کنم.»

و بر زبان اشعیا، آن قدّوس چنین شهادت داد که فرمود «تاکستانی نشاندم و فلاحتش کردم و عوض انگور بارِ خراب آورد.» و هم ارمیای پیغامبر در باب آن گروه مردم گفت که «تاکی نشاندمت همه از تخم قسط و تو از من رو گردانده چون انگور بیگانه بر من شوریدی.» و حزقیال درباب آن انگور چنین شهادت داد که «شاخه هایش را آتش بخورد و اندرونش بپوسید و دیگر به هیچ کار نیاید.»

شاخِ به تخمِ قسط نشانده آباء اولینشان است و فرزندان رو سوی اعمال پلید اموریان کردند. از هر امتی مردمان چون داد ورزند٬ فرزندان و وارثان پدرشان ابراهیم خوانده شوند. و بنی ابراهیم آنگاه که به پلیدکاری اقوام بیگانه روی آورند، سدومیان شوند و قوم عموره گردند. چنان که اشعیا در باب ایشان شهادت داد که «ای حاکمان سدوم و ای قوم عموره، پیغام خداوند را بشنوید.»

اما نشانم بده ای حکیم، که در عهد اشعیای نبی کدام حاکمان و کدام مردم در سدوم و عموره بودند؟ چه این دو درعهد لوط منکوبِ قهر شدند و تا ابد آباد نگردند. 

حزقیال تباهی سدوم را ظاهر سازَد و خواهرش اورشلیم را فراخوانَد، آنگاه که فرمایَد «آن پلیدی که تو و دخترانت کردید، خواهرت سدوم و دخترانش نکردند. و تباهی سدوم و دخترانش این بود که دستگیری محتاجان و مسکینان نکردند. و چون این اعمال را در ایشان دیدم معدومشان ساختم.»

 اگر سدوم و عموره و یارانشان در عهد ماضی معدوم گردیده‌اند، سبب چه بود که اشعیا گفت «ای حاکمان سدوم و ای قوم عموره بشنوید؟» فراخواندشان تا با سر صلاح آیند، چرا که به شغل سدومیان بودند. 

معهذا٬ مختون و نامختون، گزیده و مطرود، می‌لافند که مختونیم و گزیده‌ایم و برکشیدهٔ امت‌هاییم. 

۲

بر همه دانایان دانسته است که اگر ایمان در کار نباشد، از ختنه هیچ سود و صرفه نخیزد٬ چرا که ایمان بر ختنه سابق است. و ختنه نشانه‌ای بود و عهدی بود که به ابراهیم داده شد٬ چنان که خداوند وی را فرمود «این است عهدی که به مختون ساختن جمیع ذکور نگاه خواهید داشت.»

 آن زمانی که [ختنه] موجب خشنودی معطی‌اش بود، [تنها] با فرامین شریعت سودمند و حیاتبخش بود٬ و آن زمان که شریعت نگاه داشته نمی‌شد، در ختنه نیز سودی نبود.

یربعام بن نباط از بنی یوسف از سبط افرائیم، مختون گردید٬ چنان که آن قدوس ابراهیم را فرموده بود و موسی در شریعت تصریح نموده بود. و ملوک اسرائیل که بر طریق یربعام رفتند، [ایشان نیز] به ختنه تمایز یافتند. اما به سبب معاصیشان ذِکْر خیر بر ایشان معهود نماند.

یربعام را و جمله ملوکی را که از پس او رفتند از ختنه چه سود حاصل شد؟ و یا منسی بن حزقیا را [از ختنه] چه سود و صرفه بود که به سبب معاصی  بسیارش خداوند قادر نبود بر اورشلیم ببخشاید. 

۳

خداوند با هر نسل و هر تبار عهدی بست، به هر نسلی آن گونه که میل او بود، و هر عهد در عهد خود نگاه داشته می‌شد و آنگاه دیگرگونه می‌گردید. آدم را فرمود که از درخت معرفت نیک و بد نخورد و به آن سبب که فرمان و عهد را نگاه نداشت ملامت گردید. و اخنوخ که نزد خدا مقبول بود، نه آن فرمان را درباب درخت نگاه داشته بود که [خداوند] به [عوالم] حی بردش٬ بلکه به سبب ایمان بود. و مرضیه[ی حق] بودن کجا و با حکم از درخت نخوردن کجا؟ و نوح را که بر سر صدق و کمال ماند، از قهر طوفان رهانید و با او و با سلالۀ او از بعد وی عهدی راست کرد که بارور و کثیر گردند٬ و [آن] عهد قوس قزح [بود] میان خداوند و زمین و هر ذی جسد. 

با هیچ یک از این عهود ختنه داده نشد و ابراهیم را آنگاه که برگزید، به [سبب] ختنه نبود که وی را فراخواند و برگزید و نامش داد تا پدر امتها باشد بلکه به ایمان بود. و بعد از ایمانش بود که وی را به ختنه فرمان داد٬ چه اگر حیات به ختنه بود پس بی شک ابراهیم نخست مختون می‌گردید و سپس ایمان می‌آورد. و اگر ختنه را خیرِ حیاتِ ابد بود، کتاب چنین می‌گفت که ابراهیم مختون گردید و آن ختنۀ وی در حق او صدق به شمار آمد. اما این گونه مکتوب است که «ابراهیم به خدا ایمان آورد و آن ایمانش در حق او صدق به شمار آمد.»

چه مؤمنان نامختون و چه مختونان بی‌ایمان، هیچ یک را از ختنه سودی نرسید. هابیل و اخنوخ و نوح و سام و یافث نه به ختنه بود مقبول خدا بودند. بلکه هر یک از ایشان در عهد خود عهد خود را نگاه داشت و ایمان داشت که آن یگانه است که هر نسل را یاری می رساند، آنگونه که میل اوست.

ملکیصدق که کاهن اعلی علییّن بود، در حالی که نامختون بود ابراهیم را برکت داد. و روشن است که کهتر از مهتر می یابد. 


۴

اینک ای رفیق، گوش دار تا بر تو معلوم نمایم که ختنه بر چه طریق داده شد. آن زمان که ابراهیم ایمان آورد و از اور کلدانیان به در آمد و آمد تا به حران بزید، خداوند وی را حکم به ختنه نفرموده بود. و نیز در آن بیست و دو سال که در زمین کنعان زیست، مختون نگردید٬ چرا که او را فرزندی نبود، آن فرزند موعود که از او صدیقان و شاهان و کاهنان و مسیحان زاده شوند. اما چون نود و نه ساله بود، آن قدوس بر وی ظاهر ساخت که چون صد سال پر شود، به جهت وی پسری خواهد زاد.

پس مختون گردید تا چون صد ساله شود اسحاق به جهت وی متولد گردد. و خداوند وی را فرمود که گوشت غلفه اش را ببرد، به نشان و علامت عهد٬ تا هنگامی که تخمش/ذریتش کثیر می گردند، از دیگر امت‌ها که میان آنها می زیند متمایز باشند٬ بدان مراد که با اعمال پلید ایشان نیامیزند. 

و ابراهیم چون نود و نه ساله بود گوشت غلفۀ خود را ببرید و نیز پسرش اسماعیل را که سیزده ساله بود مختون نمود و هم آن روز، آنگونه که خدا با وی گفته بود، خانه‌زادان و زرخریدان خود را نیز مختون ساخت. و بعد از آن که [ابراهیم] مختون گردید، اسحاق در رحم آمد و متولد شد. و او در روز هشتم مختون گردید. 

ختنه صد و نود سال در ذریۀ ابراهیم، در اسحاق و اسماعیل و یعقوب و اولادش و در عیسو و نسلش محفوظ ماند تا آن زمان که یعقوب به مصر درآمد. و در مصر، بنی یعقوب دویست و بیست و پنج سال آن را نگاه داشتند تا آن زمان که به بادیه بیرون شدند. و ایضاً لوط چون دید که نسل ابراهیم مختون گردیده، او نیز از بعد آن که از وی جدا گردید، سلالۀ خود را مختون ساخت. و ایشان ختنه را چون رسمی پذیرفتند بی آن که بر سر ایمان باشند. 


۵

اگر این جماعت مختون‌اند، زنهار که بنی اسماعیل و بنی قنطوره و بنی لوط و بنی عیسو نیز مختون‌اند. مختون اند و سجده بر بتان می‌کنند. ارمیای نبی به روشنی معلومم کرده است که مختونان بی‌ایمان همه نامختون‌اند و به ختنه از قهر خلاصشان نیست. پس گفت: «زنهار که به حساب تمام آن مختونان نامختون خواهم رسید٬ مصریان و یهودیان و موآب و ادوم و بنی عمون و همۀ آن صورت‌تراشیدگان که در بادیه ساکن‌اند٬ زی راکه جمیع این امتها نامختون اند و همۀ بنی اسرائیل در دل‌هایشان نامختون‌اند.»

اگر ایشان را از ختنه سودی بود، چرا یهود را در شمار مصریان و ادومیان و موآبیان و عمونیان و صورت‌تراشیدگان، که ابناء هاجر و قنطوره‌ اند، آورد؟ پس معلوم گردد که ختنهٔ ایشان  [عینِ] نامختونی بود.هنگامی که آن قدوس دید که می‌گویند «بر این می زیییم که بنی ابراهیمیم و مختون!»، زنهار که بر یهود نیز حکم قهر راند، چنان که بر همۀ آن مختونان نامختون. گردن کشیده بودند و سر طاعت بر شریعت فرود نمی‌آوردند. بر زبان نبی با ایشان گفت: «غلفۀ دل خود را ختنه سازید و دیگر گردن‌کشی منمایید.» و دانسته شود که هرکه غلفۀ دل خود را ختنه نکند، مختون نیست و او را از ختنۀ گوشت سودی نباشد٬ آن گونه که هیچ یک از آن مختونان نامختون را از ختنه سودی نخاست. 


۶

یقین بدار، ای رفیق، که ختنه [تنها] علامتی بود تا ایشان از امت های ناپاک متمایز گردند. بنگر که آن زمان که از مصر بیرونشان آورد و آن چهل سال که بادیه می پیمودند، مختون نبودند، بدان سبب که امتی بودند واحد٬ و با امت‌های دیگر نیامیخته بودند. در آن وقت بر ایشان نشان نگذاشت زیرا که چراگاهشان علی حده بود.

این که بر سلالۀ ابراهیم علامت نهاد، نه بدان خاطر بود که دیگر امت ها آنِ او نبودند. او بر سلالۀ ابراهیم، چونان رمۀ خویش داغ نهاد و در عوض جمیع آن امت ها را که اعمال پلید کافرانه مرتکب شده بودند، به سبب اعمالشان وانهاد. و این که بر امت خود علامت نهاد، نه بدان سبب بود که خود را آگاه کند که ایشان سلالۀ ابراهیم اند چه حتی آن وقت که بر ایشان علامت ننهاده بود نیز می شناختشان. بلکه [بدان خاطر بود] که خودِ ایشان یکدیگر را بشناسند تا خود در بهانه‌های ناراست پنهان نسازند. چرا که اگر که آن علامت بر ایشان نبود، بسا که چون از ایشان بعضی در خدمت بتان یا در زنا و فحشا و دزدی و در هر عمل خلاف شریعت یافته می شدند، آن کسان که در آن حالات یافت شده بودند، کافر شده لب به انکار می گشودند که «ما اولاد ابراهیم نیستیم٬» تا کشته نشوند و عقوبت نیابند و حکم مرگ که در باب افرادی از این دست درشریعت مکتوب است، [بر ایشان نرود.] اما اگر کسی از ناموس/شریعت تجاوز نماید و در یکی از این شنایع یافته شود، دیگر قادر نیست که در [چنین] بهانۀ ناراستی اختفا جوید که «از تخم و از سلالۀ ابراهیم نیستم٬» چه اگر منکر گردد، به ختنه تمییزش می‌دهند و بر حسب جرمش مکافاتش می‌کنند. 

 اگر ختنه را علتی غیر از این بود، لاجرم بایسته بود که در بادیه نیز مختون گردند. اما چون از دیگر امت‌ها جدا بودند و چراگاهشان در بادیه علی حده بود، بر ایشان علامت نهاده نشد. و آن زمان که از اردن می گذشتند، خداوند به یوشع بن نون فرمان داد و او را گفت «برو  بنی اسرائیل را بار دیگر مختون ساز.» سبب چه داشت که یوشع را گفت که بار دیگر ایشان را مختون سازد؟ به این خاطر بود ایشان در دلهایشان مختون بودند. چنانکه بر زبان نبی فرمود: «غلفۀ دل خود را ختنه کنید. و دیگر گردن‌کشی منمایید.» پس یوشع رفت و ایشان را مختون ساخت و بار دیگر بر گوشت علامت نهاد.

اما از این سخن که «یوشع بار دیگر قوم را مختون ساخت» چه فهم می‌کنی؟ به یاد دار که [در آن وقت] در گوشت مختون نبودند، چه بعد از آن که یوشع ایشان را مختون ساخت، کتاب گواهی می‌دهد که «یوشع همه آنانی را که در بادیه زاده شده بودند مختون نمود. چرا که هیچ یک از اطفالی که در بادیه زاده شده بودند مختون نبودند.»


۷

ببین ای رفیق و بدان در شگفت شو. که آن جماعت مختون که از مصر بیرون آمدند به سبب خطاهایشان در بادیه جان دادند٬ چه جان آن قدوس را در خشم کردند و بدو مؤمن نبودند. و روشن است که اگر بر سر ایمان بودند، راه سرزمین موعود بر ایشان بسته نمی‌شد. و از آن ششصد هزار که از مصر برون شدند، [تنها] یوشع بن نون و کالیب بن یفنّه جان بردند و به ارض داخل شدند و آن را به ارث بردند. و آنان که در بادیه زاده شده بودند و ایمان داشتند، اگرچه که نامختون بودند، هم جان به در بردند و داخل شدند تا تا وارث ارض باشند. و چون به زمین کنعانیان داخل شدند، ایشان را مختون ساخت و آن در حق ایشان ختنۀ ثانی به شمار آمد. 


۸

و آن زمان که بر جمیع مختونان نامختون خشم آورد، سبب چه داشت که مصریان را نیز در شمار آورد با آن که از تخمۀ ابراهیم نبودند؟ و ایضاً موآبیان را و عمونیان را که ابناء لوط، برادرزادۀ ابراهیم، بودند٬ و هم ادومیان را که ابناء عیسو بودند٬ و ایضاً صورت تراشیدگانِ بادیه‌نشین را که ابناء اسماعیل و قنطوره بودند٬ و هم یهودا یهودا، تخمۀ یعقوب را. اینان همگی از سلالۀ ابراهیم اند. و [اما] مصریان، ایشان با آن که بی‌ایمان بودند، ختنه را چونان رسمی از بنی‌اسرائیل پذیرفته بودند، آن زمان که [بنی اسرائیل] در میان ایشان می‌زیستند. و [آن را] همچنین از یوسف گرفتند. چه آن زمان که به جهت وی منسه و افریم متولد گردیدند و ایشان را مختون ساخت، آنان نیز از یوسف آموختند و شروع به ختنه کردند٬ چرا که حکم وی در جمیع امور در مصر ساری بود.

هستند کسانی، ای رفیق، که می‌گویند دختر فرعون، آنگاه که موسی را یافت، از عهدی که در گوشت وی بود دانست که از بنی اسرائیل است. با این حال، [معنای] آیه نه چنان است که می نماید٬ چه عهد ختنۀ موسی به هیچ رو از ختنۀ مصریان متمایز نبود. و هر که نمی‌داند که مصریان مختون بودند، بادا که ارمیا مجابش کند. آن زمان که دختر فرعون موسی را یافت و دید که بر آب می رود، دانست که از بنی‌اسرائیل است. سبب آن بود که حکم در آب انداختن بر مصریان نرفته بود، بلکه فرعون بر بنی‌اسرائیل حکم کرده بود که «هر پسری که زاده شود به نهر انداخته شود.» و [دختر فرعون] دانست که از ترسِ آن حکم است که امری چنین واقع گردیده. و چون دید که وی را در صندوق چوبی گذاشته اند، دانست که پنهانش کرده‌اند و بهر وی صندوقی ساخته، در نهرش انداخته‌اند تا مردان [فرعون] او را نیابند. چه اگر مصریان نامختون بودند و [تنها] بنی‌اسرائیل به ختنه شناخته می‌شدند، موسی قادر نبود در بیت فرعون تربیت یابد٬ چرا که در ایام طفولیتش، عهدی که در گوشت وی بود هر آن فاش می‌گردید. و اگر دختر فرعون از قانون و حکم پدرش تجاوز می نمود، در باقی مصر نیز قانون و حکم فرعون نگاه داشته نمی‌شد. 


۹

اینک بر تو شرح خواهم کرد، ای رفیق، در باب بنی‌قنطوره، که هم ایشان با ابناء اسماعیل همسایه بودند. وقتی مدینیان که ابناء قنطوره اند، و مشرقیان که ابناء اسماعیل اند، جمع شدند و در ایام جدعون بن یوآش، به جدال با اسرائیل آمده به اتفاق یکدیگر خواستند که اسرائیل را بندهٔ خود سازند، به دست جدعون و آن سیصد سالار تسلیم گردیدند. 

این که در باب بنی‌قنطوره با تو گفتم به این خاطر [بود] که ایشان و بنی‌اسماعیل هر دو مسکن به بادیه دارند. از آن وقت که ابراهیم هاجر و اسماعیل را روانه کرد راهی نمود، مسکن اسماعیل و آل وی به بادیه بوده است. چنین مکتوب است که «وی ساکن صحرا شد و کمان‌کشی آموخت٬» «دست وی به ضد هرکس و دست هرکس به ضد وی خواهد بود. و در مجاورت همۀ برادرانش ساکن خواهد بود.» در یک جانب او، در مشرق، بنی عیسو ساکن بودند که ادومیان اند.  [چه] آن هنگام که اسرائیل از مصر برون شد، به گرد سرزمین ادومیان، کوه عیسو، می گشت. و ایضاً عمونیان و موآبیان از شمال با ایشان همسایه بودند. و بنی‌قنطوره از مشرق با ادومیان، یعنی ابناء عیسو٬ همسایه بودند. 

هنگامی که ابراهیم بنی قنطوره را روانه کرد، نخست ایشان را به مشرق فرستاد و سرزمین جنوب به تمامی از آن بنی هاجر شد. و ادومیان، یعنی بنی عیسو، در مشرقِ آن دو ساکن بودند تا به بُصرَه. به این خاطر بود که خداوند به موسی فرمان داد که «به سرزمین بنی عیسو نزدیک نشوید٬ چه از سرزمین ایشان شما را [به قدر] کف پایی گذرگاه ندهم. چرا که کوه سعیر را به عیسو داده‌ام. اما خوراک را به سیم از ایشان خریده  بخورید. و آب را از ایشان به سیم خریده بنوشید.» و موسی چنان کرد که خداوند به او فرمان داده بود. و با بنی عیسو در نیاویخت٬ بلکه چون به رِقِم شوکتمند رسید٬ رسولان بفرستاد به نزد شاهِ ادوم٬ با سخنان نیکو٬ و با وی گفت «چنین گوید برادرت یعقوب که تمامی مشقتی را که در راه بر ما واقع شده است تو می‌دانی که منقاد مصریان بودیم. و اینک در رقم ایم، شهری که در آخرِ حدود توست٬ و تمنا این که از زمین تو بگذریم. [و البته] از شاهراه خواهیم گذشت. به ما خوراک بفروش تا بخوریم و ایضاً آب تا ما و احشاممان بنوشیم و ما بهای آن را خواهیم پرداخت.» و او اسرائیل را گفت «از سرحدات من نگذری والا با شمشیر به دیدار تو بیایم.» و اسرائیلیان چون دیدند که ایشان مجاب نمی‌شوند، از ایشان روی گرداندند. 

و بنی‌اسرائیل چون از سرحدات ایشان می گذشتند بُصرَه را که در بادیه بود، از ایشان ستانده از آن خویش کردند و آن را بلدِ ملجاء ساختند. و هرکه حجتی خواهد بر آن که بُصرَه در ایام قدیم از آن بنی عیسو، یعنی ادومیان، بوده است، از اشعیای نبی بشنود که آن قدوس را دید که از ادوم، از بُصرَه می آمد و جامه سرخ داشت و ایشان را لگدکوب ساخت و له نمود و از بنی عیسو کین کشید٬ چرا که برادر خویش را نپذیرفت و خشم خود را تا همیشه نگاه داشت. و هر که هنوز مجاب نشده است که بُصرَه در ابتدا بندۀ ادومیان بوده، از سفر تکوین بشنود، در باب ملوکی که بر ادوم حکم راندند: «یوباب بن زارح از بُصرَه سلطنت نمود.» و هم اشعیا فرمود که « هان! [شمشیر من] بر ادومیان فرود می آید، بر آن قومی که در داوری مغضوب گردیدند.» و داوود فرمود که «نعلین خود را بر ادوم خواهم انداخت» چرا که عیسو همیشه یاران خود را تباه کرد و همیشه خشم خود را نگاه داشت و برادرش را نگذاشت که از سرحداتش بگذرد. به این سبب در داوری مغضوب گردید که همیشه خشم خود را نگاه داشت. 

و اسرائیل چون از برادرش، عیسو، روی گردانید، رسولان به نزد موآبیان، یعنی ابناء لوط، روانه کرد تا از مرز ایشان بگذرد. و ایشان نشنیدند و مجاب نگردیدند. بلکه به جهت خود بلعمِ باعور را اجیر کردند تا ایشان را نفرین کند. و چون ایشان را نگذاشتند که به آشتی از مرزشان بگذرند، آن قدوس فرمان داد که عمونی و موآبی، حتی از پس ده پشت هم به جماعت خداوند داخل نگردند. چرا که به جهت اسرائیلیان در راه نان و آب نیاوردند و با شمشیر به پذیرۀ ایشان آمدند و ایشان محزون و خسته بودند. و در باب مصریان و ادومیان، اسرائیل را فرمان داد که ایشان را نراند٬ مصریان را به این سبب که در سرزمین ایشان زیسته بودند و ادومیان را به آن خاطر که برادرانشان بودند. 


۱۰

و این همه را بر تو شرح کرده نشانت دادم تا بدانی که «اسماعیل پیش در همسایگی همۀ برادرانش ساکن بود و احقبِ ابناء آدم بود.» و ابراهیم ابناء قنطوره را هدیه ها داد و ایشان را نزد برادرشان اسماعیل فرستاد تا با اسحاق که فرزند عهد است، میراث نبرند. اگر این جماعت مختون اند، پس بنی اسماعیل و بنی‌قنطوره و بنی‌لوط، یعنی موآبیان و عمونیان، و بنی عیسو، یعنی ادومیان، و ایضاً مصریان لاف زیاده خواهند کرد، حال آنکه اینان مختون اند اما سجده بر بتان می کنند. از این رو دانسته است که بی ایمان، در ختنه سودی نیست. اما هرکه غلفۀ دل خود را برید، ایمان آورد و حیات یافت و فرزند ابراهیم شد. و [اینگونه] کلام خداوند محقق می گردد که به ابراهیم گفت «تو را پدر امت های بسیاری گردانیدم.»


۱۱

شریعت و عهد در جمیع امور دیگرگونه گشتند. خدا ابتدا عهدِ آدم را دگر کرد و [عهد] دیگر به نوح داد و ایضاً به ابراهیم. و آنِ ابراهیم را دگر کرد و به موسی [عهد] دیگر داد. و چون آنِ موسی را نگاه نداشتند، به نسل واپسین عهدی دیگر داد که دیگرگونه نخواهد شد. آدم را عهد آن بود که از درخت نخورد و نوح را قوس قزح. ابراهیم را نخست به سبب ایمانش برگزید و سپس [به] ختنه [امر فرمود]، [تا] اولاد وی را مُهری و نشانی [باشد.] و آنِ موسی گوسفندی بود که به جهت پسح بهر امت قربانی نماید. و هیچ یک از این عهود به یکدیگر ماننده نیستند. ختنه‌ای که نزد صاحب عهد مقبول می‌افتد آن است که ارمیا فرمود «غلفۀ دل خود را ببُرید.» اگر عهدی که به ابراهیم داد حق است، لاجرم این نیز حق است و محل وثوق. و هیچ کس را نرسد که شریعتِ نهاده را منسوخ نماید، چه آنان که بیرون از شریعت اند و چه آنان که تحت شریعت اند. به موسی نیز شریعت را همراه با فرایض و احکام آن عطا کرد. و چون شریعت را و احکامش را نگاه نداشتند، آن را ملغی فرمود. و وعده داد که عهدی جدید عطا فرماید. و گفت که آن چون [عهود] سابق نیست٬ اگرچه که معطی هر دو یکیست. و این است عهدی که دادنش را وعده کرده بود: «جمیع ایشان از خرد و کلان مرا خواهند شناخت.» و در این عهد نه ختنۀ گوشت هست و نه علامتی بر امت. 

ما به یقین می‌دانیم، ای رفیق، که خداوند در هر نسل شرایعی نهاد و آن [شرایع] تا زمانی که پسندِ وی بود در کار بودند و سپس دیگرگونه گردیدند. چنان که رسول فرمود «در قدیم ملکوت خداوند به صورت‌های مختلف و در زمان‌های گوناگون بر قرار بود.» بر حکیمان و بر آنان که فهم می‌کنند، دانسته و آشکار است که هرکس که تحت لوای عهد است ولی به سبب بی‌مبالاتی و فسق خود گرد ختنه می‌گردد، شاید که مختون گردد، اما او را از کلام رسول بویی نرسد که فرمود «ای کاش آنانی که شما را مضطرب می سازند خویشتن را مثله می‌نمودند.» خدای ما حق است و شرایع وی نیک موثق اند. هر عهد در عهد خود حق بوده و محل وثوق. و آنان که در دل‌هایشان مختون اند، حیات یابند و ختنۀ ثانی را در اردن حقیقی یابند که [آن] تعمیدِ رهایی از گناه است. 


۱۲

یوشع بن نون هنگامی که با امت خود از اردن گذر کرد٬ بار دیگر امت خود را به تیغۀ چخماق مختون ساخت. و منجی ما، یشوع، امت هایی را که بدو مؤمن گردیدند بار دیگر به ختنۀ دل مختون ساخت. و ایشان در تعمید غسل یافتند و به تیغ کلام وی مختون گریدند که از شمشیرِ دودَم  بُرنده‌تر است. یوشع بن نون امت را به ارض موعود راه برد. و منجی ما، یشوع، به هر که از اردن حقیقی گذشت و ایمان آورد و غلفۀ دل خود را برید، ارضِ حیات را وعده داد. و یوشع بن نون در اسرائیل سنگی را شاهد گذاشت. و منجی ما، یشوع، شمعون را سنگ حقیقی خواند و او را میان امت‌ها چون شاهدی مؤمن قرار داد. یوشع بن نون در صحرای اریحا، که زمینی ملعون است، پسح را نگاه داشت و امت از نان آن زمین بخوردند. و منجی ما، یشوع، با تلامیذ خود پسح را در اورشلیم نگاه داشت، شهری که لعنتش کرد که «در آن سنگی بر سنگی گذارده نخواهد شد.» و در آنجا راز را در نان حیات عطا فرمود. یوشع بن نون عخان طماع را که دزدی کرده بود و مخفی ساخته بود، محکوم کرد. و منجی ما، یشوع، یهودای طماع را محکوم کرد که از خریطه‌ای که در حوالۀ او بود، سیم دزدیده مخفی نموده بود. یوشع بن نون امت‌های پلید را هلاک ساخت. و منجی ما، یشوع، شیطان و جیش وی را در هم کوفت. یوشع بن نون خورشید را در آسمان نگه داشت. و منجی ما، یشوع٬  در آن ظهری که مصلوبش کردند، خورشید را  تاریک ساخت. یوشع بن نون ناجی امت بود. و یشوع ناجی امت‌ها نام گرفت. 

خوشا آنان که دل خود را از غلفه ختنه کردند و به ختنۀ ثانی از آب زاده شدند. آنان که هم‌میراثِ ابراهیم اند٬ آن رأس مؤمنان و پدر امت ها که ایمانش در حق وی صدق به شمار آمد.

انجام یافت اشاره در باب ختنه. 

ــ

۳۱ مرداد ۱۴۰۱