قریهٔ دیو یا ده روسپیان

.و زمینت به ریسمان تقسیم خواهد شد و تو در زمین نجس خواهی مرد
عاموس ۷:۱۷

ــــــــ

در محدودهٔ ما آبادی‌ای هست که سال‌هاست به آن قریهٔ دیو یا ده روسپیان می‌گوییم. سال‌هاست که آن قریه در حصاری از ساروج و آتش محبوس است و هیچ‌کس نمی‌داند که عاقبت آن قریه و ساکنان پلیدش چه خواهد شد. پیران ما که وقایع گذشته را به خاطر دارند می‌گویند که قریب به پنجاه سال پیش این قریه به عقد دیو درآمد. در آن‌وقت٬ می‌گویند که مردان قریه به قصد زیارت و تاراج به آن‌سوی کوهستان رفته بودند. می‌گویند که در غیاب مردان آبادی٬ یک وقت مردی بلندقامت و گیس‌بافته در لباس قصه‌گویان وارد آبادی شد. با خود٬ می‌گویند٬ گاری‌ای داشت و در آن اشیاء پرنقش و نگار گذاشته بود. زنان آبادی دور او حلقه زدند و آن هدیه‌های به حرز آلوده را با آزمندی از او گرفتند و به خود آویختند و در خانه‌هایشان نصب کردند. سپس به جبران آن چه از او گرفته بودند او را در خانه‌ای جای دادند. سپس نزد او نشستند و به قصه‌های دروغین او گوش سپردند و خرد خود را به وی تسلیم نمودند. به این ترتیب همهٔ زنان آبادی٬ حتی پیرزنان و آن دیگرانی که هنوز قادر به حمل جنین نبودند٬ با نطفهٔ آن مرد گیس‌بافته باردار شدند. او تا چند وقت در آبادی ماند و بعد از مدتی در خفا آبادی را ترک کرد و ناپدید شد. زنان از شرم آنچه کرده بودند واقعه را مسکوت گذاشتند اما هنگامی که وقت زاییدن رسید از سر ناچاری کودکانشان را به دهات دیگر فرستادند و کمک خواستند. هنگامی که زنان قابله به آبادی ایشان رسیدند٬ لاشهٔ بعضی از آن زنان با شکم‌های پاره در گوشه‌ کنار آبادی افتاده بود. پس به بالین زندگان رفتند و هنگامی که نوزادان را از شرمگاه‌های ایشان بیرون کشیدند٬ از آنچه دیدند به وحشت افتادند٬ چرا که هیچ یک از نوزدان به فرزند پاکیزهٔ آدمیزاد شباهتی نداشت. از گلویشان٬ هنگامی که از شرمگاه مادرانشان بیرون آمدند٬ اصوات ناهموار بیرون می‌آمد. بدن‌های بعضیشان٬ می‌گویند٬ پشت پرده‌ای از مو ناپیدا بود و بعضی چنان لزج بودند که در دست قابله‌ها می‌لغزیدند و بر زمین پخش می‌شدند. بعضی روی گونه‌هایشان زائده‌ای شبیه خرطوم داشتند و بعضی حدقهٔ چشم‌هایشان خالی بود. بعضی نام مخفی خداوند را در حالی که قهقهه می‌زدند بر زبان می‌آوردند و از حلقومشان خون بیرون می‌زد و بر صورت قابله‌هایشان می‌پاشید. پسرانشان ذکر مختون و دخترانشان فرج‌های فراخ داشتند. کودکان آبادی با نفرت به برادران و خواهران ناتنی خود نگاه می‌کردند و قابله‌ها٬ در حالی زنان را لعنت می‌کردند و بر شرمگاه‌های زخمیشان تف می‌انداختند٬ نوزادان را بر زمین رها کردند و به همراه کودکان از آن آبادی گریختند و به دهات خود بازگشتند و دیگران را از آنچه دیده بودند مطلع ساختند. مردمِ وحشت‌زده فی‌الفور به سوی آبادی‌ای که از همان وقت قریهٔ دیو یا ده روسپیان نام گرفت حرکت کردند. بعضی گفتند که باید آبادی را همراه ساکنان نفرت‌انگیزش آتش زد. برخی گفتند که معلوم نیست که عاقبت آن کار چه خواهد شد. نهایتاً تصمیم بر این شد که آبادی را محصور کنند. پس دور آبادی خطی مدور کشیدند و از همان روز کار ساختن حصار را آغاز نمودند. در ابتدا دور تا دور آبادی خندقی حفر کردند. در آن وقت٬ بعضی از زنان و بعضی از نوزادان خود در حالی که بر زمین می‌خزیدند خود را به آن خط می‌رساندند و می‌کوشیدند که از آن بگذرند. مردمی که مشغول ساخت حصار بودند بر سرشان بیل و کلنگ می‌کوفتند و ایشان را پس می‌راندند. طولی نکشید که به دور آن قریه و مردم پلیدش دیواری کشیدند و سپس پشت آن دیوار در گودال‌هایی با فاصله از هم آتش افروختند و از همان وقت کسانی مأمور زنده نگه داشتن آن حصار آتشین شده‌اند و آن را تا به امروز روشن نگه داشته‌اند. در ابتدا گمان می‌کردند که ممکن است آن جانوران و مادرانشان در اثر تنهایی و تشنگی هلاک شوند. اما مدت‌ها گذشت و صدای زاری زنان و عربدهٔ نوزادانشان قطع نشد. هیچ یک از ما نمی‌دانیم که آن مخلوقات چه‌قدر عمر خواهند کرد. حالا نزدیک به پنجاه سال گذشته و بسیاری از کسانی که تولد ایشان را به چشم دیده بودند در خاک خفته‌اند اما صدای آن‌ها هنوز از پشت حصار به گوش می‌رسد.